Ch.2

1.1K 307 36
                                    

دقایقی بعد، چانیول و سهون، با اون دو نفر تنها شده بودند. و درحالی که دو تازه وارد پشت سرشون قدم بر میداشتند، سهون به طرف دفترش حرکت میکرد.

چهره اش همچنان آرام به نظر میرسید. اما ذهنش درگیر چهره ای بود که چند دقیقه ی پیش دیده بود. "کیم جونمیون" . اون پسر و نگاهی که ازش دردسر می بارید. و سهون با خودش فکر میکرد که قراره انرژی زیادی رو به خاطر اون از دست بده.

و به دفترش رسیدند. دفتری ساده و سفید رنگ، با پنجره ی نسبتا بزرگی که به سمت آشیانه باز میشد و تنها وسایل داخلش، یک میز بود و پنج صندلی و یک کمد بزرگ که نیمی از اون دفتر رو تسخیر کرده بود. و دری که تنها چانیول و سهون میدونستند به کجا باز میشه.

پشت میزش قرار گرفت و چانیول در کنارش ایستاد. دو پرونده ی خاکستری رنگی که مربوط به اون تازه وارد ها بود و فرمانده بهش داده بود رو، روی میزش قرار داد . و اول، پرونده ی بکهیون رو باز کرد.

قبل از شروع به خوندنش، نیم نگاهی به اون دو نفر که روبه روش ایستاده بودند، انداخت و روی چهره ی بکهیون برای ثانیه ای ثابت موند.

و بعد، صدای نیمه بلند و محکمش در گوش تک تکشون پیچید.

- بیون بکهیون. 24 ساله. فارق التحصیل از دانشکده ی افسری. نمره هات هم همگی خوبن. چی شد نیروی هوایی رو انتخاب کردی؟

بکهیون برای ثانیه ای به خاطر سوال ناگهانی فرمانده اوه، شوکه شد و مکث کرد. اما بعد، سرشو بالاتر گرفت و با صدایی رسا و بدون لرزش، جواب ساده ای که همیشه در جواب همه میداد رو لب زد.

× پدرم یک خلبان بود. و به خاطر احساس خوبی که نسبت به اون یونیفرم داشتم، کم کم به خلبان بودن علاقه مند شدم. و حالا اینجام

سهون سری در جواب بکهیون تکون داد. و باز هم سکوت اطرافشون رو فرا گرفت. و سهون دقایقی رو برای بررسی پرونده ی بکهیون صرف کرد. نگاهش به اون پرونده بود. اما همچنان اون دو نفر رو زیر نظر داشت. میتونست ببینه بکهیون همچنان بدون هیچ حرکتی با دست هایی که پشت سرش گره خورده بودن، ایستاده بود، اما کمی اون طرف تر میدید که جونمیون بی طاقت تر از بکهیونه و یه جورایی انگار مضطرب بود و نگاهش روی پرونده ی خودش قفل کرده بود و دلیلش؟ سهون واقعا کنجکاو بود دلیلش رو بدونه .

پرونده ی بکهیون رو بست و کنار گذاشتش. و دستشو به سمت پرونده ی جونمیون حرکت داد. و شروع کرد به خوندنش. اما کم کم آرامش روی چهره اش پر کشید و جاش رو به اخمی سنگین میان ابروهاش داد. جای بیشتر مشخصاتش خالی بود. فقط چند کلمه ی کوتاه دیده میشد.

" کیم جونمیون. 23 ساله. فراغ التحصیل دانشکده ی افسری."

و جای مشخصاتی که به والدین و یا آدرس خانه اش مربوط میشد، خالی بود. تمامی نمراتش عالی بودند. تونسته بود یک سال زودتر فارغ التحصیل بشه. و حالا روبه روی او ایستاده بود.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now