Ch.4

952 296 42
                                    

- اینجا چه غلطی میکنی؟

جونمیون با صدای سهون از جا پرید و عکسی که میان انگشت های زخمی شده از مشت زدن های پی در پیش به صورت چانیول، قرار داشت، رها شد جلوی پاهاش نزدیک پوتین مشکی رنگ و سنگینش افتاد.

نگاه ترسیده اش در نگاه سهون گره خورده بود. ترسیده بود؟ آره جونمیون ترسیده بود. نگاه تیره رنگ و نفس های پی در پی اون مرد، جونمیون رو میترساند. حسی که باهاش غریبه بود. حس ترس.. چیزی که داشت بعد از سال ها، با اون مرد تجربه اش میکرد.

+ من...

سعی کرد لب زخمیش رو تکون بده و دلیلی برای اومدن بی اجازه اش به اونجا به زبون بیاره، که با فریاد دوباره ی مرد روبه روش، صداش توی گلوش خفه شد.

- گمشو بیرون کیم جونمیون.. و تا یک هفته، جلوی چشمهام آفتابی نشو..

و دید که سهون از چهارچوب در کنار رفته و منتظره تا اون، اونجارو ترک کنه. اما جونمیون نرفت. خیلی واضح حرف فرمانده رو متوجه شده بود. یک هفته از شرکت در پرواز ها، منع شد. و حالا خشم، جای ترس توی نگاهش رو گرفت.

+ تو نمیتونی اینکارو بکنی

با صدایی مرتعج شده از عصبانیت، گفت و قدمی به جلو برداشت. بدون اینکه توجه کنه که پاش به راحتی عکسی که چند ثانیه ی پیش در دست داشت و تصویر عشق سهون به اون پسر را نشون میداد، له کرد.

و له شد. همزمان با اون عکس، وجود سهون هم له شد.

خاکستر های تلنبار شده روی قلب سوخته شده و بی صدای سهون، تکان خوردند و فرو ریختند. پراکنده شدند، و جایی نزدیک گلوی مرد توقف کردند. غم و اندوه به نرمی خشم نگاهش رو کنار زدند و حالا جونمیون میتونست نگاه لرزان مرد رو جایی نزدیک پاهاش ببینه. نگاهی خالی از تاریکی و مملوء از غم.

نگاهش پایین کشیده شد و به پشت سرش دوخته شد.

اون عکس

حالا چروکیده شده بود و این حس رو به جونمیون میداد که اون عکس داره گریه میکنه. خط تیره ای روی چهره ی سهون و پسری که توسط او بوسیده میشد، افتاده بود. و جونمیون، از اینکه باعث شده بود اون عکس به این وضع بیوفته، احساس عذاب وجدان داشت. و عصبانیتش، به سرعت محو شد.

با صدای برخورد پوتین هایی سنگین با سطح سرامیکی زمین، نگاهش به سمت سهون غمگین کشیده شد. هر لحظه نزدیک تر میشد و جونمیون بی حرکت سر جاش، خشکش زده بود. و تنها لحظه ای حرکت کرد که سهون با هل آرومی که بهش داد، به عقب هدایتش کرد و با تکیه دادن یکی از زانوهاش به روی زمین، دستش رو بلند کرد و عکس زخمی شده رو به نرمی بلند کرد.

+ من.. متاسفم..

و جونمیون بعد از دقایقی کوتاه، آرام اما به سختی، زمزمه کرد. و جوابش چیزی جز "- فقط برو"یی که به سختی شنید، نبود.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant