Ch.17

856 222 72
                                    

با نفس هایی سنگین، از دفتر ستوان بیرون اومد. با بستن در، به دیوار کنارش تکیه داد و انگشت های یخ کرده اش رو به لبهاش نزدیک کرد. لبهایی که به خاطر بوسه ی چند دقیقه پیششون گزگز میکردند و با لمسشون میتونست حدس بزنه مقداری هم ورم کرده ان.

لبهایی که هنوز از هیجان می لرزیدند و مجنون وار، یه لبخندِ کوچک که بی شباهت به یه پوزخند نبود رو به نمایش می ذاشتن.

هنوز هم میتونست سرمای اون دو تکه فلز رو روی پوسش احساس بکنه. اون سرمای لعنت شده اما لذت بخش. سرمایی که در تضاد با گرمای باقی مونده در بدنش بود و افکار بکهیون رو به سمت تصور لحظاتِ هات دیگه ای با ستوان هل می داد. تصوراتی از لرزیدن از لذت زیر بدنِ چانیول.

دستی که روی لبهاش قرار داشت رو حرکت داد و چنگی به موهاش زد.

- خودتو جمع و جور کن بیون

به خودش تشر زد. سعی کرد افکار بی شرمانه اش رو به اعماق تاریک ذهنش هل بده و از گرم شدنِ بیشتر بدنش جلوگیری بکنه.

تکیه اش رو از دیوار سفید رنگ که پلاکِ طلایی رنگِ اسم ستوان پارک رو روی خودش حمل میکرد، گرفت.
از ساختمون سفید رنگ و عظیم خارج شد و به سمت آشیانه و اتاق استراحت قدم برداشت.

اطرافش مثل تمام روز های گذشته به خاطر جنگی که پیش رو داشتن، در هیاهویِ آرومی به سر می برد.
ساعت به تازگی به 5 نزدیک شده بود. و اتاق استراحت خالی تر از هر وقت دیگه ای بود. و بکهیون با خودش فکر کرد حتما خلبان ها هنوز در حال گشت زنی در اطراف مرز هوایی بین دو کره هستن.

بدنشو روی نزدیک ترین مبلِ مشکی رنگ رها کرد و با مردمک هایی لرزان به صفحه ی خاموش تلویزیون بزرگ روبه روش خیره شد.

با آرام گرفتن افکارش، صدای بم و آرام چانیول در دالان های گوش هاش پیچید.

و اینبار، با تنها بودنش میتونست در زمان بیشتری به حرف های مرد بزرگتر فکر بکنه. با تصور اینکه اگر یکروز یکی از ارشد هاشون و حتی ارتش متوجه رابطه ی تازه شروع شدشون بشه، به راحتی میتونن اون دو رو اخراج بکنن، چیزی درونش فرو ریخت.

بکهیون ستوان پارک رو دوست نداشت. نمیدونست میتونه به احساسی که نسبت به اون مرد داره، اسم دوست داشتن بزاره یا نه. اما.. حتی با تصور تحقیر شدن چانیول توسط مقام های بالاتر و از دست دادن نشان های افتخاری که براش بی اندازه با ارزش بودن، احساس میکرد تیکه ای از وجودش در بین مشت هایی اسیر شده و در حال فشرده شدن توسط اون دست های بی رحمه.

انگشت های زخمی شده اش به خاطر تمرین بقای امروزشون، فشاری به سینه ی سنگین شده اش اوردند و پلک های خسته اش، به آهستگی روی همدیگه غلتیدند.

خسته بود و قطار افکارش که به تندی در حال گذر بودند، خسته تر از قبلش میکردند.

سکوت اطرافش که گهگاهی با سر و صدای درون آشیانه خراش بر میداشت و پلک های بسته شده اش، در کنار همدیگه، بکهیون رو درون خوابی سبک و در عین حال عمیق فرو بردند.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Onde histórias criam vida. Descubra agora