Ch.12

916 255 58
                                    

پادگان همچنان به شلوغی یک هفته ی گذشته بود. بعد از رفتن سهون، سرهمیِ مشکی رنگش رو پوشید و برای گرفتن قهوه، به سالن غذاخوری پادگان رفت. و دقایقی بعد، در حالی که روی میز خالیِ فلزی ای در نزدیکی ورودی سالن، نشسته بود، نگاهش رو بین خلبان هایی که گروهی نشسته و در حین خوردن صبحانشون، باهم حرف میزدند، میگردوند. تا اینکه نگاهش روی بکهیونی که تنها نشسته و به گوشه ای از اون سالن بزرگ خیره شده بود، قفل کرد.

لیوان کاغذی و خالی شده ی قهوه اش رو در سطل نزدیکش پرت کرد و به سمت بکهیون قدم برداشت.

+ بکهیون هیونگ..

در نزدیکی بکهیون، صداش زد و کنارش نشست. پسر بزرگتر، نگاهش رو از فردی که بهش خیره شده بود، گرفت و به پسر کنارش داد.

× هی.. جونمیون..

مکث کرد. و دوباره از گوشه ی چشم به مردی که حالا داشت بهش نگاه میکرد، نگاه کرد. دستپاچه روش رو برگردوند. لبش بین دندون هاش فشرده شد.

× دیشب نیومدی خوابگاه..

جمله اش رو تموم کرد و گاز کوچکی به ساندویچِ توی دستش زد.

+ آه.. خب..

× با فرمانده اوه بودی، درسته؟!

سریع پرسید. و چشم های جونمیون با تعجب روی صورت بکهیون فیکس شدن. دستپاچه دستی به گردنش کشید و موهای کوتاه پشت گردنش رو بین انگشت هاش کشید.

+ آره..

با صدای ضعیفی جواب داد. و در جواب، لبخندِ بزرگی از سمت هیونگش دریافت کرد.

× هی.. نگران نباش، قرار نیست به خاطر اینکه با فرمانده توی رابطه ای قضاوتت بکنم.. و اگر برات سواله که از کجا فهمیدم، خب.. اگر توی دو روز گذشته به چشم های فرمانده دقت میکردی، کاملا متوجه شیفتگیش نسبت به خودت میشدی..

+ چطور مگه؟!

بکهیون خنده ی کوتاهی از لحن متعجب پسر کرد، و باقی مونده ی ساندویچش رو توی ظرف فلزی کنارش گذاشت.

× توی این دو روز نگاهش ازت کنده نمیشد. حتی وقتی با ستوان پارک برای پرواز میرفتی، فرمانده چند دقیقه بعد از شما جنگنده اش رو از آشیانه بیرون میکشید تا فقط پرواز کردنت رو بیبینه..

+ پس.. چطور ما متوجه اش نشدیم..؟!

× تو الان توی گروه جنگاورانی.. حتی یه جنگنده مخصوص خودت داری. یعنی یادت نمیاد که جنگنده های آلفای شماها رادار گریزن؟!

+ درسته...

زیر لب، زمزمه کرد. و بکهیون باقی مونده ی صبحانه اش رو در چند ثانیه ی کوتاه تموم کرد. و دوباره به ستوانی که حالا داشت از جا بلند میشد، خیره شد.

اما.. ذهن جونمیون، جایی فراتر از اون سالن غذاخوری پرسه میزد. جایی در نزدیکیِ فرمانده ای که شبِ گذشته رو بین بازوهاش گذرونده بود.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now