Ch.3

970 298 45
                                    

یقه اش همچنان انگشت های فرمانده اسیر بود. تقلا هاش بی فایده بودن و فقط باعث میشدن هنگام دویدن به دنبال کسی که اونو به مقصدی نامعلوم میکشوند، سکندری بخوره. و اگر یقه ی پیرهن خاکی رنگش در دست سهون نبود، حتی امکان داشت از روی پله هایی که هیچ ایده ای نداشت به کجا ختم میشن، بیوفته و سرش به حفاظ فلزی کنارشون برخورد کنه.

+ ولم کن...

تقریبا فریاد کشید و چنگی به بازوی برجسته از عضلات فرمانده اوه انداخت. اما تنها جوابی که دریافت کرد، توقف ناگهانی سهون بود و پرتاب شدنش به داخل فضای نیمه تاریکی که نمیدونست کجاست.

باز هم سکندری خورد و قبل از اینکه موقعیتش رو بسنجه و یا دوباره روی پاهاش صاف بایسته، یقه اش بار دیگه در مشت فرمانده اسیر شد و بعد، دردی که از برخوردش با دیوار سیمانی، توی کتفش احساس کرد.

برای ثانیه ای چشم هاش به هم فشرده شدند و چهره اش از درد ناگهانی در هم پیچید.

- 24 ساعت از اومدنت به این پایگاه نگذشته و با خلبان ارشدت یه دعوا راه انداخی. اونم جلوی چشم های من. و توی سالن غذاخوری یه بی نظمی راه میندازی. چیزی که بیشتر از هرچیزی ازش نفرت دارم. بهم بگو کیم.. برای تنبیهت باید چیکارت کنم؟!

کلمات از میان دندان های به هم فشرده اش خارج میشدند و فشار انگشت هاش به دور یقه ی پسر، بیشتر میشد و اونو به حدی به سمت بالا کشیده بود، که جونمیون مجبور شده بود روی پنجه های پاهاش بایسته.

دست هاش روی دست سهون قرار گرفتند.

+ کسی که باید تنبیه بشه من نیستم فرمانده..

اخم ریز میان ابروهای مرد بزرگتر، تیره تر و عمیق تر شد. انگشت هاش، پارچه ی چروک شده میانشون رو رها کردند و به فک پسر چنگ انداختند.

- و این حرفو کسی میزنه که باعث آشوب اونجا شده بود؟!

+ و این ستوان پارک بود که دست هرزه اش رو روی بدن من گردوند...

با خشم و درد از فک فشرده شده اش میان انگشت های قدرتمند مرد، فریاد کشید.

نگاه مرد تاریکتر و متعجب شد.

+ چیه تعجب کردی...!؟ فکر نمیکنی یه نفر دیگه باید تنبیه بشه؟

برای ثانیه ای میانشان سکوت برقرار شد. یکی با پوزخند به دیگری نگاه میکرد و یکی دیگر با اخم هایی که ذره ای از هم دور نشده بودند.

- همینجا میمونی...

گفت. البته بیشتر دستور داد. و با رها کردن فک سرخ شده ی جونمیون، عقب رفت و قبل از اینکه اجازه بده پسر کوچکتر چیزی به زبون بیاره، اونجا رو ترک کرد و صدای تق قفل شدن در، در گوش های جونمیون پیچید.

فحشی از میان لبهای جونمیون فرار کرد. و فک دردمندش رو ماساژ داد. نگاهش رو توی فضایی که درش قرار داشت، گردوند. فهمید اونجا دفتر فرمانده ی عوضیشه. ابروهاش رو با اخمی ظریف به هم نزدیک کرد و با زمزمه کردن "فاک یو"، شروع کرد به قدم زدن در اون فضای تقریبا بزرگ.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now