Ch.15

1K 231 56
                                    

دقیقه ها به تندی می گذشتند. و دو مرد، در حالی که کفِ قایق تقریبا کوچک دراز کشیده بودند و از گرمای تن یکدیگر لذت می بردند، در سکوت به آسمان تیره ی بالای سرشون خیره شده بودند.

سکوتی مخلوط با صدای بال زدن پرنده ها و برخوردِ آرامِ آب با بدنه ی قایق. سکوتی همراه با حرکتِ گهواره وار قایق.

جونمیون سرش رو روی بازوی فرمانده تکون داد و به نیم رخ سهون خیره شد.

دستش چپش رو بلند کرد و روی صورتش کشید.

+ بهتر نیست برگردیم..؟! هوا تاریک شده.

سهون هومی کرد و سرش رو بیشتر به دستِ گرم جونمیون فشار داد. از کناره ی چشم هاش به صورتِ زیبای پسر خیره شد.

- باشه..

دستِ آزادش رو روی دست جونمیون گذاشت و در حالی که فاصله ی بین صورت هاشون رو کمتر میکرد، بوسه ی سبکی روی گونه ی برجسته ی پسر کاشت.

و لبخندی که بی اندازه شیفته اش بود رو دریافت کرد. لبخندی که باعث میشد گونه های نرم و برجسته اش به بالا حرکت کنند و چشم های پسر رو وادار به بسته شدن بکنن.

به آرومی بلند شدند. اینبار جونمیون در کنار فرمانده نشسته بود. به شونه ی محکم و پهنش تکیه داده و به حرکت ماهیچه ی بازوهاش حین پارو زدن خیره شده بود.

خیلی زود دوباره به ساحل سنگی رسیدن و بعد از بسته شدن قایق به پل قدیمی، جونمیون با کمک سهون از قایق بیرون اومد.

با قرار گرفتنش روی خشکی، نفس عمیقی کشید.

سهون با چهره ای خندان به حالات پسر کوچکتر خیره شده بود. اینکه چطور با رسیدن به خشکی نفسی از سر آسودگی کشید. و اینکه چطور سعی میکنه هرچه زودتر از آب دور بشه.

قدم های بلندی برداشت و با چنگ زدن به مچ دستش، وادارش کرد همراهش تا کلبه ی چوبی بدوه.

+ مگه بر نمیگردیم..؟!

صدای بلندش رو همراه نفس نفس زدن هاش شنید.

- نه..

و سهون کوتاه جواب داد.

با رسیدنشون به کلبه ی قدیمی، سهون دسته کلید کوچکی رو از جیبش بیرون کشید و بعد از باز کردن در، از جونمیون خواست تا اول وارد بشه.

به خاطر تاریک بودن هوا، و روشن نبودن هیچ چراغی در اون کلبه ی کوچک، جونمیون نمی تونست چیز زیادی ببینه. جز ملافه ی بزرگی که روی شئی بزرگی در وسط اون کلبه کشیده شده بود.

که با روشن شدن ناگهانی تمام چراغ ها، تونست ببینه اون ملافه، روی تخت دونفره ی بزرگی در مرکز کلبه کشیده شده.

تخت چوبی ای که روبه روش، یه پنجره ی خیلی بزرگ داشت که بهش اجازه میداد جنگل تاریک رو به راحتی ببینه. و در سمت راستش، یه شومینه ی سنگی و خاموش دیده میشد و قسمت راست کلبه، یه آشپزخانه ی خیلی نقلی ولی زیبا .

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now