Ch.19

768 219 82
                                    

آهنگ این پارت: The Scientist - Coldplay


محیط اطرافش نیمه روشن و ساکت بود. روی نیمکت چوبی و کوتاهی که هر یک متر، یکی به چشم میخورد، نشسته بود و به در نیمه بازِ لاکرش خیره شده بود. پلک هاش به آهستگی و با مکث های طولانی به هم برخورد میکردند و با هر بار پلک زدن، صحنه ی آتش گرفتنِ جنگنده ی فرمانده براش تکرار می شد. و هر بار، صدای فریاد بلند خودش در گوش هاش زنگ میزد.

اگر فقط.. اگر فقط یکم دیرتر اجکت میکرد، خودش هم در آتشِ جنگنده اش می سوخت.

انگشت های یخ زده اش در پوششِ دستکش کلفتش، روی صورتش نشستند و پلک هاش، مردمک های لرزانش رو پنهان کردند. کمرش خم شد و به سمت پایین متمایل.

به آهستگیِ نفس هایی که به سختی وارد ریه هاش می شدند و بعد خارج، اشک هایی که برای مدت طولانی جلوشون رو گرفته بود، گونه های سرد از شوک اتفاقات امروزش رو گرم کردند.

میسوخت.
رد اشک هاش میسوخت.
میسوخت.
رد بوسه های سهون میسوخت.
میسوخت.
عضله ی بی تاب درون سینه اش میسوخت.

سخت بود. داشت سخت میشد. نفس کشیدن با بغض سنگینی که تکه تکه می شکست، سخت بود. هیچ کس نگفته بود میتونه تا این اندازه سخت باشه. هیچ کس بهش نگفته بود عاشق شدن میتونه تا این اندازه دردناک باشه. هیچ کس، تا به حال بهش نگفته بود عاشق شدن میتونه آسون باشه. اما تحمل کردن عشق درون سینه اش نمیتونه به همون سادگی باشه.

شانه های لرزانش، با ریتم آرومی با نفس های تند و عمیقش حرکت میکردند و انگشت های یخ زده اش، محکم تر از قبل به صورتش فشرده می شدند.

مغزش با یادآوری حرف های چوی مینهو، مردی که مسئول پایگاه اطلاعاتی بود، درحال خودکشی بود. جمله ی "از موقعیت فعلی فرمانده خبری نداریم"، بار ها و بارها با تُن بلندی در سرش می پیچید.

و تنها کاری که از دستش بر می اومد، اشک ریختن بود.

خودش رو لعنت میکرد که باز هم به درد نمیخورد.

خودش رو لعنت میکرد که نمیدونه چطور فرمانده ی عزیزش رو نجات بده.

خودش رو لعنت میکرد که بازهم مثل یک ترسو، در تاریکی و تنهایی در حال اشک ریختن بود.

جونمیون میخواست فرمانده رو نجات بده. نجاتش بده و بهش بگه تا چه اندازه بهش نیاز داره. بهش بگه تا چه اندازه دوستش داره. اما.. نمیتونست. و این، از درون داشت نابودش میکرد.

بغض شکسته و تیکه تیکه شده ی درون گلوش، انگار که تبدیل به تیغ برنده ای شده بود که داشت وجودش رو تکه پاره میکرد. درد میکرد. آنقدری درد میکرد که تکه های خونیِ وجودش رو با فریادی بلند به رخ لاکر های سرد و خاموش کشید. و مشتِ بی جان و لرزانش رو با تمام توانی که درش مونده بود، به درِ نیمه باز لاکر خودش کوباند. و بعد، صدای محکم بسته شدن در فلزی، برای ثانیه های طولانی در گوش هاش جیغ کشید.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now