Ch.20

796 224 152
                                    

قبل از اینکه خوندن این پارت رو شروع بکنید، میشه حرفهای منو بخونید؟ :)

اول از همه، بابت تاخیر متاسفم. این پارت زیادی مهم و حساس بود و واقعا نیاز داشت روش زیاد وقت بزارم و نمیخواستم اتفاقاتی که بهم متصل ان، توی دو پارت جدا بشن.

و اینکه، پارت بعدی، چپتر آخر کاپیتانه ;)

میخواستم اینو جمعه آپ کنم، ولی طاقت نیاوردم. برای چپتر آخر هم صبور باشید. شاید با یکم تاخیر آپ بشه. چون فایل کامل فیک نیاز به ادیت داره.

ممنون از توجهتون؛ زیادی حرف زدم. بریم داستانو بخونیم...

Chapter 20

سردش بود. بدن دردمند و زخمیش می لرزید، اما ذره ای از احساس درموندگیش روی چهره اش بازتاب نشده بود. شمارش ساعات و روز هایی که اسیر شده بود رو از دست داده بود. دلتنگ بود؛ اما دلتنگیش رو در عمیق ترین نقطه ی قلبش پنهان کرده بود. نمیخواست هیچ کس، حتی خودش متوجه دلتنگیش برای جونمیون بشه. تنها زمانی از این دلتنگی پرده برداری میکرد که بتونه جسم کوچک پسر 23 ساله رو بین بازوهای زخمیش اسیر بکنه.

مدتی میشد که برای بار دوم به هوش اومده بود. خونریزیِ زخم بزرگ روی صورتش قطع شده بود و تنها بوی متعفنی از خون به جا مونده بود. پلک چپش در خون های خشک شده غرق شده بود و توانایی حرکت دادنش رو نداشت. به راحتی میتونست پارگی روی پلکش رو احساس بکنه و اجباری هم برای حرکت دادنش نداشت. سرش رو به سمت عقب خم کرده بود و با چشم سالمش به تاریکی پیش روش خیره شده بود، اما ذهنش جایی فراتر از اتاق کوچکی که درش زندانی شده بود، درحال پرواز کردن بود.

داشت به سونگ فکر میکرد. به زخمی که روی سیاهی چشمش به وضوح دیده میشد. به مردی که میگفت نمیتونه تا ابد پرواز بکنه، اما برای دوبار، سهون اون رو در آسمان دیده بود. یک بار زمانی که همسر عزیزش رو ازش گرفته بود. و یک بار در یک ماه گذشته. زمانی که برای آموزش به جونمیون همراهش پرواز کرده بود.

زبونش رو روی لبهای خشک و ترک ترک شده اش کشید. پلک سالمش به سنگینی حرکت کرد. پلک زد و دوباره به سیاهی سقف همراه رد کمرنگی از لامپ زرد رنگ و قدیمی خیره شد.

اما نه. اون سونگ نبود. فقط صدای سونگ بود که همراهشون پرواز میکرد، نه خودش. چشم هایی که سهون دیده بود، با چشم های سونگ فرق داشتند و این، فرضیه اش رو تائید می کرد.

گردنش رو به سمت جلو خم کرد و به طناب نیمه پوسیده ی گره خورده دور مچ دست هاش خیره شد. دوباره لبهاش رو خیس کرد. مچ دست راستش رو عقب کشید. پوستش به سوزش افتاد و رد خون دور مچش به چشم خورد. اما براش مهم نبود. و به عقب کشیدن دستش ادامه داد. ادامه داد و بالاخره وقتی مچ دستش به کبودی رفت، تونست دست راستش رو آزاد بکنه.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now