Ch.6

993 275 31
                                    

چند ساعت قبل - زمان حمله

صدای سهون در گوش هاش پیچید. خودش هم متوجه شده بود که یکی از جنگنده ها ناپدید شده. اما تمام حواسش سمت جنگنده ای کشیده میشد که عقب تر از همه ی اونها در حال پرواز بود و گاهی در مواقع لازم شلیک میکرد.

چانیول به شک افتاده بود که رهبری این جنگ کوچک به عهده ی جنگنده ی تیره تره.

و برای چانیول ، دلیل این حمله و یا اینکه دونستن مشخصات خلبان اون جنگنده مهم نبود. چانیول اون رو نابود میکرد. هرطور که شده، جنگنده ای که بدون اجازه وارد منطقه ی نظامیشون شده بود، رو نابود میکرد.

و همین باعث شده بود یک تعقیب و گریز نسبتاً طولانی بین او و جنگنده ی کره ی شمالی شکل بگیره.
اما.. اون زیادی سریع بود. یک جنگنده ی سریع و رادار گریز. جنگنده ای که ساختش در کره ی شمالی محال به نظر می رسید. و حالا حظور اون در آسمان کره ی جنوبی، درحالی که نشان پرچم نیروی هوایی شمالی ها، روش به چشم می خورد، زیادی مشکوک بود.

جنگنده ی تیره رنگ، خودشو به درون توده ی بزرگی از ابرهایی که قله ی یک کوه رو فرا گرفته بودند، فرو برد. و چانیول گمش کرد. موضع خودش رو پایین اورد و ارتفاعش رو کمتر کرد. پایین تر از ابرهای تیره رنگی که آماده ی تخلیه ی بار الکتریکیشون بودند.

و همین.. یک اشتباه بود.

یک اشتباه بزرگ.

و حالا.. درحالی که صدای سهون که اسمش رو صدا میزد، در گوش هاش می پیچید، سعی میکرد خودش رو از تیررس شلیک های پی در پی گلوله ها خارج کنه. اما قبل از اینکه حتی بتونه جوابی به فرمانده اش بده و یا موقعیت خودش رو تغییر بده، بال سمت راست جنگنده اش با تیرهای 20 میلی، سوراخ و به آتش کشیده شد.

کنترل جنگنده اش از دستش خارج شد. آلارم سرخ رنگ آتش، جلوی چشم هاش هرثانیه پر رنگ تر میشد. و صدای رو اعصاب اخطاری که در محیط دورش می پیچید، اعصاب متشنجش رو بیشتر از قبل، درهم میریخت .

- لعنتی..

زیر لب، زمزمه کرد و دستش رو روی دکمه های ریز و درشت جلوش کوبید. ماسکش رو از خودش جدا کرد. و قبل از اینکه به کوه روبه روش برخورد بکنه، دکمه ی رهاسازی خلبان رو فشرد، و بعد از جدا شدن شیشه ی بزرگ بالای سرش، به همراه صندلیش، به بیرون پرتاب شد.

چتر نجاتش باز شد. صندلیش رو رها کرد. و دقایقی بعد، کمی دور تر از لاشه ی آتش گرفته ی جنگنده اش، فرود اومد.

جنگنده ی تیره رنگ از بالای سرش رد شد. ارتفاعش رو اونقدری کم کرده بود که موج پروازش، تعادل چانیول رو برای ثانیه ای برهم زد.

- عوضی...

زمزمه کرد و کلاهش رو به سمتی پرتاب.

ردیاب کوچکی که به کمرش متصل بود رو روشن کرد. و بعد از ارسال مختصات مکانی که درش فرود اومده بود، نشست و خیره به آسمان نیمه ابری، منتظر بالگرد نجات شد.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now