Ch.14

972 234 46
                                    

- بیا برای شب، بریم دیت..

با صدای آرومی پرسید.

چهره ی جونمیون برای چند ثانیه حالت گنگی به خودش گرفت. دیت..؟! اوه.. این، خیلی غیر منتظره بود. اما خیلی زود، به حالت قبلی خودش برگشت و با نشون دادن لبخند کوچکی به چشم های منتظر فرمانده، جواب داد:

+ بریم..

فرمانده با شنیدن جواب پسر کوچکتر، خودشو روی آرنجاش بالا کشید و با دوباره بستن چشم هاش، بوسه ی نرمی روی لبهای خندان جونمیون زد. و بعد، با گرفتن مچ دستش، بلندش کرد و با خودش به بیرون از خوابگاه کشوند.

دقایقی بعد، دو خلبان، در ماشین کلاسیک و قدیمی سهون نشسته بودند و به سمت مقصد نامعلومی میرفتند.

هنوز هم لباس های پادگان تنشون بود. و جونمیون بابت این موضوع زیاد راحت نبود. دیت با لباس های ارتشی؟ یکم عجیب بود.

+ سهون..

صداش زد. و هومی که در جواب شنید.

+ میشه اول بریم به خونه ی من؟! میخوام لباس هامو عوض کنم.

برای چند ثانیه جوابی نشنید. اما می دید که سهون با اخم محوی که روی چهره اش نشسته، سعی داره با دقت و بدون اینکه با ماشین دیگه ای برخورد بکنه، از جاده ی خاکی خارج و وارد بزرگراه بشن.

و همزمان با قرار گرفتنشون در مسیر آسفالت شده، اخم روی چهره ی سهون از بین رفت و به آرامی لب زد "باشه".

***

مثل بار اولی که سهون، جونمیون رو به خونه اش رسونده بود، در نزدیکی ورودی ساختمون دو طبقه و تیره رنگ توقف کرد.

+ بیا بالا.. شاید کارم طول بکشه..

جونمیون درحین باز کردن کمربندش، پیشنهاد داد. و بعد از قبول شدن درخواستش توسط سهون، به سرعت از ماشین پیاده شد و با قدم های بلندی به سمت خونه اش حرکت کرد و بعد از باز کردن قفل های متعدد روی در، روی پاشنه ی پاش چرخید و منتظر به فرمانده خیره شد.

و لحظه ای بعد، هردو وارد فضای تقریبا خالیِ طبقه ی همکف اون ساختمون دلگیر شدن. نگاه سهون با کنجکاوی به دو موتوری که در گوشه ای از اون فضای خالی و تقریبا بزرگ پارک شده بودند، نشسته بود. و همزمان با رصد کردن دیگر نقاط اونجا، پشت سرِ جونمیون از پله های فلزی بالا رفت.

و خب.. طبقه ی دوم اونجا یکم شلوغ تر بود. شاید، البته. سهون زیاد مطمئن نبود که میتونه اون فضای بزرگ رو، با وجود یه کاناپه ی تقریبا بزرگ و سفید رنگ و تلویزیونی که روبه روش قرار داشت، شلوغ صدا بزنه، یا نه.

هرچند به نظر آشپزخانه اش نسبت به دو قسمت قبلی خونه، شلوغ تر و پر تر بود.

سهون پاهای قفل شده اش به زمین رو به حرکت در اورد و به سمت دری که جونمیون در طی چند ثانیه ی گذشته، پشتش غیب شده بود، رفت.

[COMPLETED] •⊱ Captain Oh ⊰• (HunHo)Where stories live. Discover now