°•part 13•°

1.4K 285 87
                                    

Jungkook pov.
+انقد غر نزن یونگی، گوشام درد کرد.
از آدمی مثل یونگی انتظار نداشتم که بتونه در این حد فکشو تکون بده.
یه روز از اون اتفاق یهویی و مضخرف گذشته و چیز جالبی که وجود داره، اینه که کیم تهیونگ دیگه کاری به من نداره.
انتظار نداشتم ساکت بشینه ولی به طرز عجیبی مرموز و کم حرف شده.
درواقع اگه بخوام صادق باشم نمیتونم احساس عذاب وجدانمو سرکوب کنم، نمیتونم.....
_ببین بچه، تو اندازه اژدها غذا میخوری و الان دلیل فاکیتو برای اینکه انقدر کم اشتها شدی رو نمیدونم، فقط بگو چته؟
+باز که شروع کردی.
یونگی چشماشو کوچیک کرد و برزخی بهم خیره شد.
+اولا تو مامانم نیستی، دوما من الان فقط نیم روزه هیچی نخوردم، سوما چرا صبح تو بغل اون یارو خوابیده بودی؟
میدونستم جمله آخرم ساکتش میکنه پس بلند تر گفتمش، خوشبختانه جواب داد و هیونگ غرغروم ساکت شد.
سوت آقای لی خبر از شروع تمرینا بود، پای لعنتیم من زمین گیر کرده بود پس مجبور بودم فقط تماشا کنم.
نیم ساعت گذشت و با نشستن کسی کنارم، سرمو بلند کردم.
_خوبی بچه؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم.
_میدونم نیستی ولی...
+بس کن هیونگ، باشه؟
یونگی با ناراحتی سری تکون داد و بلند شد و روبه روم ایستاد.
_نگران نباش، یه چند روز دیگه حتما خوب میشی.
برگشت و سمت زمین رفت و من دوباره توی افکار غرق شدم.
یک روز تمام همش به اون فکر میکردم و ادامه هم داشت، اون بدن ورزیده اما جذابش....
لعنت جونگکوک، تو فقط فاکینگ ۱۷ سالته و همچین گوهی خوردی.
الان اون حالش خوبه؟ ینی درد داشت؟ الان بیشتر از من متنفره؟
بدون گیر دادن هاش یجورایی خسته کننده به نظر میرسه، خنده کچیکی به اعتراف مسخرم کردم.
سرم و بلند کردم تا نگاهی به اطرافم بندازم و با نگاه های خیره ی اون، روی خودم مواجه شدم.
باید باهاش حرف بزنم، از جام بلند شدم اما بخاطر درد پام روی زمین افتادم که توجه آقای لی بهم جلب شد و سریع به سمتم اومد.
_چیشد جونگکوک؟جایی میری؟
نگرانی قابل درک بود ولی این مرد انقدر حساس هست که نخوام باهاش درگیر بشم.
+نه فقط میخوام برم دستشویی.
لبخند ملایمی تحویلم داد.
_میخوای به یکی از بچه ها بگم بیاد کمکت؟
+نه نه خودم میتونم.
بعد راضی کردنش به سمت سالن والیبال حرکت کردم، آفتاب مستقیم توی چشمام بازتاب شده بود.
سالن کاملا خالی بود، و تنها صدایی که میومد از اتاق توپ ها بود.
مطمعنم اونجاست، به سمتش رفتم و دری که نیمه باز بود رو کامل باز کردم.
تهیونگ آروم به سمتم برگشت و با نگاه سردی بهم خیره شد.
این نگاهش واقعا عجیب و تازه بود، اون معمولا چهره تخس و عصبانی ای بهم میگرفت.
_کاری داری؟
با صدای خش داری گفت که باعث شد بلرزم.
+تهیونگ...
اولین بارم بود اسمشو بدون هیچ لقبی گفتم، ولی اسمش واقعا بهش میاد.
+حالت خوبه؟
اخماش توی هم رفت و چشماشو بست، نفس عمیقی کشید.
_بیا فراموشش کنیم جئون.
حرفاش خیلی بی حس و خشک بود، چرا حس میکنم این همون تهیونگ قبلی نیست؟
به چه دلیل فاکی دلم برای بچه بازیاش تنگ شده؟
داشت از کنارم رد میشد که دستمو روی شونش گذاشتم.
+معذرت میخوام.
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این حرفو بزنم و اون بدون هیچ حرفی رفت.
گندی زدم که نمیتونم جمعش کنم.
                            ***
Teahyung pov.
_دفعه بعد تو شامپوم کچل کننده میریزم تا هر کی استفاده کرد به فاک بره.
جیمین وسط راه حموم غر زد و باعث شد همه به خنده بیوفتن.
_جیمین شی به ما حق بده شامپوهات واقعا عالین.
جین باخنده گفت و جیمین در جواب اخم کیوتی کرد.
_میدونم یه چیزیت هست.
نامجون که کنارم در حال قدم زدن بود به حرف اومد.
+هیونگ من خوبم.
نگاه عاقل اندر سفیه ای بهم کرد و هشدار داد که مراقب خودم باشم، بعد به سمت جین حمله ور شد و از پشت بغلش کرد.
تنها کاپل سالمی که توی تیمیمون هست، همین نامجون و جینن.
صبح با درد کمی که توی باسنم بود بیدار شدم، چشمام بخاطر گریه زیاد میسوخت و رد اشک هنوز روی صورتم نمایان بود.
جونگکوک میدونم خیلی در حقت بدی کردم و البته خودمم خبر نداشتم که خیلی اذیت میشی ولی کاری که کردی رو نمیتونم ببخشم.
وارد حموم عمومی شدیم و همه به سمت اتاقک های حموم رفتن و مشغول شدن.
باید تو پونزده دقیقه کارمونو تموم میکردیم تا تیم فوتبالم بیاد.روزای اول این روند سخت بود ولی بعدا بهش عادت کردیم.
دسته جمعی از حموم خارج میشدیم که نگاهم به چشمای غمگینش افتاد.
صبح با مکالمه کوچیکی که داشتیم، دلم به حالش سوخت چون اون آدمی نبود که معذرت بخواد.
و اینکه میدونم بخاطر مجروح شدن پاش، چقد تحت فشاره.
وارد لابی کوچیک مهمون خونه شدیم که خانم چویی به سمتم هجوم آورد.
_کیم تهیونگ میتونم ازت بخوام مثل آدم غذا بخوری؟
متوجه منظورش نشدم و منتظر بقیه حرفش شدم.
_سمتی که تو میشنی انگار بمب هیروشیما ترکیده و اینکه انقدر با غذا ور نرو که حتی مرغام هم نمیتونن بخورنشون.(بیچاره مرغاش:/ )
صدای خنده های خفه شده ی بقیه رو شنیدم، این زن کسی بود که حتی اگه مجبورمم کنن، باهاش بحث نمیکنم.
_وای ته خانم چویی راست میگه تو مثل بچه ها غذا میخوری.
جیمین با خنده گفت و بقیه هم تایید کردن.
+زنیکه ایکبیری، مرغاش مهم تر از مهموناشن.
بعد خنده ی بلندی که کردیم به سمت اتاقامون رفتیم.
چند دقیقه ای به دیوار کنار پنجره تکیه دادم دادم که در باز شد.
Jungkook pov.
آروم داخل اتاق شدم تا اگه خواب باشه، بیدارش نکنم.
اما با دو جفت چشم سفید که از توی تاریکی بهم نگاه میکردن مواجه شدم.
او-اون چیه؟ لنتی اون روحه؟
صاحب دو چشم داد کشید که منم از ترس داد کشیدم، نعره هامون تا وقتی که چراغو روشن کردم ادامه داشت.
+کی به تو گفته تو تاریکی بشینی؟
داد زدم که از روی زمین بلند شد و روبه روم ایستاد.
_تو چرا مثل ازرائیل لباس پوشیدی؟
به کت بهاری بلند و سیاهم اشاره کرد و هر دومون چند لحظه به هم خیره شدیم.
نمیدونم چطور شد ولی هردومون زدیم زیر خنده.
خنده هاش خیلی دلربان، این چیزی بود که اون لحظه متوجه شدم.
.
.
.
.
بابت تاخیر واقعا سارییی:)
درسا دارن لهم میکنن😂
خب خب ما اینجا دوتا ترسو داریم که فقط سوتی میدن😁
یونکوک هارتم هم جر خورد🤧
راستی بابت ۳کا خیلی ممنان😍
تا الان تو کلاسهای آنلاین سوتی دادین؟😐😂
ووت و نظر نشود فراموش😉 



[Compulsory roommate]Where stories live. Discover now