part 6

1.1K 219 65
                                    

Seungmin:

هیونجین پیشنهاد کرد باهاش بیام تا بهش کمک کنم غذا هارو بیاره.
یه حس خجالت و شادی تو ووجودم بود.
پشت میز نشسته بودم تا هیونجین غذا هارو سفارش بده.
لبمو گاز گرفتم طبق عادت و باگوشیم‌ توی شبکه مجازی میگشتم.
هیون بغل دستم نشست،سعی کردم بهش توجه نکنم.
لمس دست داغشو رو پام حس کردم،سرمو برگردوندم سمتش:یاااا اینکارو نکن.
خیلی بیخیال گفت:چرا؟
از دستش حرصم گرفته بود:مگه من بازیچه توام؟ها؟هرکاری دلت میخاد میکنی.
نیشخند زد:او بیبی اروم باش،تو بازیچه من نیستی،تو مال مال منی برای همین واسه لمس اموالم اجازه نمیگیرم.

با بهت نگاش کردم اون چی فکر میکرد با خودش،من هرزم؟
با اخم و لحنی که عصبانیتم و نشون میداد گفتم:پیش خودت چی فک کردی؟مگه هرزم هروقت دلت خواست بیای لمسم کنی؟متاسفم جناب هوانگ ولی قرار نیس من بهت اجازه بدم مثل اونایی که دستمالی کردی؛دستمالیم کنی و تهشم بندازیم دور!
قلبم میگفت لال بشم،دیگه نگم خرابترش نکنم ولی مغزم کنترلمو به دست گرفته بود و حرفایی که میخاستو زد.
هیونجین اروم روم خم شد که خودمو عقب کشیدم،میخاست چیکار کنه؟

مچ دستمو محکم گرفت و با عصبانیت گفت:منم اون ادمی که بهش فکر میکنی نیستم بیبی بوی وقتی بهت نزدیک میشم به این معنی نیس میخام دست مالیت کنم،میخام ماینت کنم!

از جاش بلند شد و رفت تا غذا هارو بگیره.
تنها ریکشنم میتونست لبخندای هیستریک باشه.
قلبم با هیجان و شادی میکوبید و داخل وجودم پر از شادی بود ولی مغزم باز میگفت حسش چیه؟
جوابشو ندادم و خاموشش کردم الان فقط میخواستم خوشحال باشم.

غذاهارو گرفتیم و برگشتیم شرکت جیسونگ خواب بود مینهو اروم بیدارش کرد تا غذاشو بخوره.
من کنار هیون نشسته بودمو ولادا روبروی هیون نشسته بود.
جیسونگ پشت میزش و مینهو هم کنار ولادا نشسته بود.
از وقتی ولادا روبروی هیون نشسته بود زل زده بود بهش و ریز چشمک میزد و لبخند میزد،گاهیم با ناز موهاشو میزد پشت گوشش یا دور انگشتاش می پیچیدشون،از این رفتارش حرصم میگرفت.
هیون دستشو دراز کرد تا سس کنار ولادا رو برداره،اما ولادا دست هیونو لمس کرد.

اط تمام حرکاتش و رفتاراش معلوم بود داره لاس میزنه.
از حرص به جای غذا به جون لبام افتادم،ولادا ریز خندید و سس و به هیون داد و با ناز گفت:اصلیتتون کره ایه یا امریکا به دنیا اومدی؟
هیون نیشخند زد:من و مینهو کره به دنیا اومدیم واسه مدلینگ اومدیم امریکا.
ولادا جوری که انگار مشتاقه گفت:واو عالیه اگه مدل نمیشدین حیف بود شماها واقعا جذاب و خواستنی هستین.مطمعنن اگه میموندین من امروز این همه افتخار اشنایی نداشتم...

Jisung:

ولادا خیلی واضح داشت با هیون و کمی هم با مینهو لاس میزد وقتی دید هیچ جوابی از مینهو نمیگیره داشت سر صحبت و باهام باز میکرد،ولی خیلی خسته تر از این حرفا بودم که بخام جواب تمام حرفاشو بدم برای همین فقط با هیون حرف میزد.

سونگمین با غذاش بازی میکرد و لبش و تو دهنش کشیده بود و حرصشو خالی میکرد.
ذهنم خسته بود و اجازه تحلیل حرفای ولادا رو نمیداد ولی از رنگ و روی سونگمین حرص خوردناش معلوم بود حرفای جالبی نمیزنه.

با اینکه هنوز گشنم بود میخواستم پاشم بگم دیگه بریم سر کار تا هم ولادا تموم کنه و هم سونگمین دیگه حرص نخوره.
تا اومدم پاشم هیونجین تیکه از پیتزاشو توی ظرف انداخت و تو چشمای ولادا نگاه کرد و با یه نیشخند گفت: تلاشت واسه مخ زدن عالیه!ولی خب میدونی همه کارات بیهودس،من گیم!تا الانم خیلی زیاد روی کردی و باعث شدی دوست پسرم جای غذاش حرص بخوره.
خیلی ریلکس دست سونگمینو گرفت و بهش چشمک زد:بخور بیبی.

با ذوق و شادی و یکم تعجب به سونگمین نگاه کردم که چشاش گرد شده بود و از ذوق لبش کش اومده بود.
سرعت عملشو تو برقراری رابطه تحسین میکردم.
مینهو هم گوشه های لبش کمی کش اومده بود و بهشون خیره شده بود.

ولادا دستپاچه خندید و خودشو جمع کرد.
غذاهامون تموم شد و تا اخرش سونگمین با لبخند و خجالت یگوشه غذاشو میخورد.
از تعجبش معلوم خودشم تو عمل انجام شده بودا ولی خب من بازم سر این موضوع یکم اذیتش میکردم!

مینهو اومد کنارم و به میز تکیه داد و دستامو گرفت انگار داشت چک میکرد ببینه مثل قبل یخه یا نه.
تو چشام نگاه کرد:بهتری؟
هرچی حس قدر دانی تو وجودم داشتم تو چشام و لحنم ریختم و با یه لبخند بهش گفتم:واقعا ازت ممنونم.
محو خندید و چشاشو اروم باز و بسته کرد:کاری نکردم نیاز داشتی.
تکیشو برداشتو رفت واسه ادامه کار.

تا صبح روز بعد حدود ساعت 9 مشغول فیکس کردن لباسا رو تنشون شدیم و به خاطر حجم کار سونگمین به ۳ نفر دسگه هم گفت تا بیان کمکمون.
۲ نفر از اون ۳ تا لباس ولادارو فیکس کردن و اونیکی هم رفت کمک سونگمین برای فیکس کردن لباس هیون و منم تکی لباسای مینهو رو فیکس کردم،کلی حرفای بامزه گفت و منم کلی خندوندمش،با اینکه کار کردیم و خسته بودیم ولی به من خوش گذشته بود.

همگی یه سمتی ولو شده بودیم.
از قیافه همه خستگی میریخت،هیون و مینهو بلند شدن تا برن خونه و لحظه اخر هیون اصرار کرد تا سونگمینم با خودشون ببرن
هیون مثل پسر بچه های ۴ ساله بود انقدر که نق زد موفق شد و سونگمینم باهاشون رفت.

تنهایی تو ماشین نشسته بودم و روندم سمت خونه تو ذهنم فقط پرت شدن خودمو رو تخت تصور میکردم...

_________________________________________
اینم پارت جدید
میدونم کمه و میدونم خیلی دیر اپش کردم ولی خیلی کار داشتم و متاسفم🧡
پارتای بعدی جبران میکنم حتماااا😁🧡
اگه خوشتون اومد حتما ووت بدین
نظراتونم حتمااااا بنویسید
بازم ببخشید😅

In Search Of DreamWhere stories live. Discover now