part 7

1.1K 204 76
                                    

Hyunjin:

سونگمین نمیومد و اصرار من بهش واقعا الکی بود ولی لحظه اخر بهش گفتم که اگه نیاد جلوی همه میگم پریشب بهم چیا گفته و سریع قبول کرد.
چرا انقدر میترسید؟مگه یادش نمیومد؟

جلوی در خونم مینهو پارک کرد و داشت پیاده میشد.
من:میخوای بیای خونم؟
پوکر نگام کرد:مطمعن باش نمیزارم با سونگمین تنها بمونی!
سونگمین با ذوق نگاهش کرد،فک کرده من کم میارم؟
شونه هامو بیخیال انداختم بالا:واسه من فرقی نداره چه باشی یا نباشی من کاره خودمو میکنم،با اومدنت فقط هیجانشو بیشتر میکنی همین!تازه اینجوری سونگمین بیشتر معذب میشه.

سونگمین چشاش گرد شد و کوبید تو سرم:یاااااااا بیتربیت مگه میخای چیکار کنییییی؟
خودمو به موش مردگی زدم و سرمو گرفتم و چشامو فشار دادم:اییییییی درد میکنه اخ اخخخخخخخ دستت چقدر سنگینه،ای اییییی.
سونگمین نگران دستشو رو سرم کشید:ببخشید نمیدونستم دردت میاد انقدرا محکم نزدم...
واسه اینکه یذره بیشتر دلشو به رحم بیارم الکی نالیدم:ایییییی دردم گرفففت.

مینهو پوفی کرد و محکم کوبید پس کلم:حالا قشنگ اه و ناله کن!
از شدت ضربش حس میکردم مهرهای گردنم جابه جا شده،دهنم باز بود ولی صدایی ازش در نمیومد.
از دردش به خودم میپیچیدم و مشتمو گاز میگرفتم.

سونگمین رو گردنم و ماساژ میداد و رو به مینهو با مظلومیت گفت:هیونگ دردش گرفت ببین قرمز شد.
کم کم دردش خوابید و فقط جای انگشتاش میسوخت.
با مظلومیت گفتم:اصلا راهت نمیدم خونم.
لینو بیخیال طوری انگار چیزی نشنیده گفت:حرف نزن پیاده شو خیلی خستم.

سونگمین و لینو توی اتاقای مهمون بودن لینو اتاقشو بین اتاق من و سونگمین انتخاب کرد.
تصمیم لینو و سونگمین این بود که برن حموم منم میخواستم برم ولی خب باید اول یه فکری یه حال ناهار میکردم.

از بیرون ۳ تا پیتزا سفارش دادم،مینهو از حموم اومد و روبروی من نشست.
دستمو زیر چونم زدم:راحتی؟
گردنشو ماساژ داد:نسبتا اره.
دیگه داشت حرصم در میومد:دقیقا بهم بگو چرا با من و دوست پسرم در صورتی که میدونی قصدم از اوردنش به اینجا چیه تو خونه منی؟
جدی نگاهم کرد:هیون تو دوستمی و سونگمینم هست،تا الان با هرکی خواستی لاس زدی ولی حتی یبارم بهش نگفتی دوس پسرمه یا بخوای بیاریش خونه این نشون میده تصمیمت جدیه!ولی حست معلوم نیست جدیه یا نه،هیون تو دو روزه کلا باهاش ارتباط داری بهتره منطقی باشی!

کلافه شده بودم،حسمو درک نمیکرد:به عشق تو نگاه اول اعتقاد داری؟
خیلی ریلکس گفت:اصلا!احمقانس...
من:همین دقیقا مشکل اینجاس تو باورش نداری،منم تا ۳ روز پیش میگفتم احمقانس ولی فهمیدم نیست؛هروقت میبینمش قلبم دیوونه بار میزنه،کنارش بودن هیجان زدم میکنه لمسش دیوونم میکنه،میخام کنارم باشه تا ابد و نکته جالبشم اینه که تو این ۲ روز هروقت از خودم میپرسم چرا عاشقشم هیچ دلیل خاصی ندارم،فقط دوسش دارم و عاشقشم بینهایت میخامش نمیخواستم سر یه حس به قول تو زودگذر ناراحت یا عصبیش کنم کلی با حس درونم ور رفتم و تهش به یه نتیجه رسیدم.....من بدون اون نمیتونم!...
۲۱ سالمه...بچه نیستم،احمقم نیستم فقط حس میکنم بینهایت عاشقم.

In Search Of DreamWhere stories live. Discover now