Part 7~

2K 401 15
                                    

- من دوست... شما هم؟

تهیونگ نمی تونست باور کنه که جونگ کوک همچین چیزی به اون گفته.

- بله البته، حالا به من بگو که چرا گریه کردی؟

- سرورم، من... من.

تهیونگ نتونست بگه و جونگ کوک آهی کشید.

- قضیه درباره پرنسسه؟ درسته؟

هیچی نگفت و فهمید که درسته متوجه شده.

- ایشون فکر می کردن که من میخوام به شما نزدیک بشم. ولی چرا همچین کاری رو باید کنم؟ شما هم من و هم خودتون میشناسید که این غیر ممکنه.

- چرا؟ چرا اینطوری فکر میکنی تهیونگ؟

- خب مشخصه که نمیشه سرورم، شما یک پرنسید و من یک خدمتکار هستم. و از همه مهمتر من یک پسرم.

تا تهیونگ این حرف رو زد، جونگ کوک ناراحت شد.

- تو نباید اینطور فکر کنی. تو میتونی عاشق هر کسی بشی، و اگه دو نفر عاشق هم بشن، چیکار میتونن انجام بدن؟

- هیچ کس نمیتونه به دوست داشتن شما فکر کنه سرورم.

با یک لبخندی گفت.

- چرا من دارم اینو به تو میگم؟ دوست داشتن هیچ وقت دست خود ادم نیست.

تهیونگ لبخندی زد و پرنس هم با لبخند جوابش رو داد و هیچی نگفت. میدونست که الان زمان مناسبی نیست.

- خب سرورم، چرا من و صدا کردید؟

- فقط خواستم ببینمت.

تهیونگ لبخند خجالت زده ای زد و سرش رو پایین انداخت.

- چرا خواستید من رو ببینید؟

در حالی که پرسید به موهاش دستی کشید.

- اممم، نمی دونم.

+++

- اون پرنس به من اهانت بدی کرد.

پرنسس با خشم گفت و نفس عمیقی کشید.

به بیرون نگاه کرد که قطرات بارون پایین می ریختند و پوزخندی رو لبش نشست.

+++

- سرورم، من و صدا کردید؟

تهیونگ گفت و وارد اتاق پرنسس شد.

- بله، تهیونگ بهم بگو چه کسی مسئول حیاط قصره؟

- کار منه، سرورم!

- خب پس چمن های بلند تقصیر توهه؟

- ولی سرورم اونا خیلی خوبن.

- پس من دروغ میگم؟

- نه، نه سرورم.

- پس همین الان برو و اشتباهت رو تصحیح کن، اگه نتونی حیاط رو به بهترین شکل در بیاری. تو همین بارون مجازات میشی.

تهیونگ جز اطاعت چاره ی دیگه ای نداشت. به بیرون رفت و نگاهی به بارون شدید کرد.

- اون فقط یک زنیکه است، یک زنیکه رقت انگیز.

زیر لب زمزمه کرد و بعد نگاهی به چمن ها انداخت و فکر خوبی به سرش زد.

به همین خاطر قیچی رو برداشت و با دو دستش چمن ها رو کوتاه کرد.

جونگ کوک که بیرون رفته بود و قرار بود که پادشاه رو ملاقات کنه.

همون موقع با تهیونگ مواجه شد که با لبخند داشت گل ها رو نوازش می کرد.

لبخندی از لبخند او زد. جونگ کوک اصلا متوجه گذر زمان نبود که زیر بارون خیس شده، و اصلا متوجه نبود که قراره بود پیش پادشاه بره.

به سمتش رفت و تهیونگ متوجه پرنس که بهش نزدیک میشد، شد.

- سرورم، شما اینجایید؟

جونگ کوک اصلا متوجه حرفی که میخواست بزنه نشد.

- تو یک پسر آسمونی هستی.

PRINCE | KOOKVWhere stories live. Discover now