Part 19~

1.6K 324 21
                                    

- چرا داری اینو ازم میپرسی؟

جونگ کوک پرسید و تهیونگ جلو رفت و روبه روی پرنس ایستاد.

- عزیزم، کسی بهت چیزی گفته؟

و گونه ی تهیونگ رو لمس کرد.

به چشمان جونگ کوک خیره شد و قطره اشکی از چشماش چکید، الان فهمید که چی گفته.

- من معذرت میخوام سرورم، نباید این سوال و ازتون می پرسیدم. من نباید از عشق شما نسبت به خودم دچار تردید می شدم. ببخشید جونگ کوک.

تهیونگ روی نوک پاهاش ایستاد و صورتش رو به حدی نزدیک کرد که بینی هاشون با هم تماس پیدا می کرد.

- من و ببخش، من فقط به حرفای پرنسس گوش میدادم.

جونگ کوک لبخندی زد.

- نمیدونم پرنسس چی میخواد اما هیچ وقت، هیچ وقت تهیونگ نسبت به عشق من به خودت شک نکن. من واقعا دوستت دارم.

- پس من و میبخشی؟

- من از تو عصبانی نشدم عزیزم.

- میدونی جونگ... منظورم سرورمه، نمیتونم صبر کنم تا وقتی که میریم پیش پادشاه.

- جونگ کوک بهتره

+++

- نگران نباش، پدر مادر من با رابطمون مشکلی ندارن.

جونگ کوک گفت و حلقه دستش رو محکم تر کرد.

- تو اصلا نمیدونی من الان تو چه حالیم!

جونگ خنده ای کرد.

- مهم نیست تصمیمشون چی باشه، من و تو همیشه با هم میمونیم.

جونگ کوک تهیونگ رو داخل سالن کشید که پادشاه و ملکه منتظرشون بودن.

- سرورم، شما برید باهاشون صحبت کنید اگه راضی شدن من میام داخل. خواهش می کنم!

- همینجا باش.

تهیونگ سرش رو تکون داد و جونگ کوک رو دید که داخل شد.

- مامان، بابا.

جونگ کوک در حالی گفت که پادشاه و ملکه مشغول صحبت بودند و با شنیدن صدای پرنس بهش نگاه کردند و لبخند زدند.

- جونگ کوک، بالاخره برگشتی!

ملکه از کنار پادشاه بلند شد و نزدیک جونگ کوک رفت تا پسرش و در آغوش بگیره.

- دلم برات خیلی تنگ شده بود. چیزی خوردی؟ ازت خوب مراقبت کردن؟

- ملکه من، اول ازش درباره شایعه ها بپرس، خیلی دوست داریم دربارش بشنویم.

- این حقیقت داره تو عاشق یک پسری؟ یک پسر؟

ملکه با تاکید کلماتش و گفت.

- اون چیزی که شنیدید درسته.

- دیدی حقیقت نداره.

برگشت و به پادشاه نگاه کرد ولی بعد از اون وقتی فهمید که چی گفته فورا به سمت پرنس برگشت.

- تو چی گفتی؟ گفتی حقیقت داره؟ تو عاشق یک پسری؟ چطوری این اتفاق افتاد؟

جونگ کوک آهی کشید.

- گوش بدید، من دوسش دارم و الانم با خودم اوردمش. اون الان بیرون منتظره. لطفا مشکل سازش نکنین. من به سختی اوردمش اینجا. ببینینش و بعد تصمیم بگیرید. هیچ کس اونو رد نمیکنه.

چند دقیقه گذشت و جونگ کوک تهیونگ رو با خودش به سالن اورد.

- این پسره، اون زیبا نیست؟

جونگ کوک با هیجان گفت و تهیونگ که از نگاه خیره ملکه معذب شده بود با خجالت سرش رو پایین انداخت.

- اون شبیهه فرشته هاست، نمیشه این و انکار کرد.

ملکه گفت و تهیونگ بیش از حد خجالت کشید.

- از کجا پیداش کردی؟

- اون گوشه.

با لبخند گفت.

- پس شما مشکلی ندارین؟

- وقتی که گفتی عاشق یک پسر شدی فکر کردم اون پسر شبیهه خوکه مثل خودت. ولی این واقعا زیباست نمیتونستم تصورش و کنم.

- ولی پسرم، یک مشکلی هست.

PRINCE | KOOKVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang