Part 23~ Last

2.1K 338 45
                                    

جونگ کوک از خواب بیدار شد، به راست چرخید و تهیونگ رو دید و به خواب عمیقی فرو رفته.

- عزیزم، من و تو برای هم دیگه ایم، پس کسی نمیتونه جلوی ما رو بگیره.

میدونست داره از چی حرف میزنه، بعد از چند روز که مهمان ها اومده بودن. همه ی اونها از این قضیه بی خبر بودند و اون دلش نمی خواست باعث بشه تهیونگ زجر بکشه. اروم بلند شد و مواظب بود که تهیونگ از خواب بیدار نشه.

بیرون رفت و به سمت اتاق پدر و مادرش رفت، در زد.

- بله، پسرم. چیشده؟

پدرش به محض باز کردن در گفت و جونگ کوک میتونست ببینه مادرش خوابه.

- مهمون ها هنوز هم اینجان، درسته؟

- آره، فردا از اینجا میرن. برای چی؟

- همشون رو صدا کنید تا بیان داخل سالن، اوکی؟

- باشه ولی میخوای چی کار کنی؟

- فقط صداشون کنید، لطفا!

+++

- کجا داری من و میبری؟ کوکی؟ فقط بهم بگو لطفا.

تهیونگ با عصبانیت رو به جونگ کوک که داشت اون رو جایی میبرد، گفت.

- چرا میری داخل سالن کوکی؟

و سعی داشت دستش رو از دست جونگ کوک جدا کنه، هیچ دلش نمیخواست دوباره با مهمان ها روبه رو بشه.

ولی جونگ کوک دستش رو محکم گرفت و نتونست.

- عزیزم، ساکت باش و فقط دنبالم بیا.

تهیونگ تسلیم شد و دید که دارن به سمت سالن میرن.

وقتی داخل رفتند، چشماش از دیدن اون همه جمعیت که جمع شده بودند گرد شد.

میتونست پدر جونگ کوک رو اون کنار ببینه و مادرش که کنارش ایستاده بود و با چشمای پف کرده بهشون خیره شده بود، ببینه.

تهیونگ از اینکه بین اون همه خانواده سلطنتی با لباس های ساده ایستاده بود، خجالت کشید.

- خب خانوم ها و آقایون، خیلی معذرت میخوام که شما ها رو اینجا جمع کردم. مطلب مهمی بود.

- چیشده؟

یک نفر گفت و جونگ کوک تنها لبخند زد.

- مادرم گفته بود که اگه بخوام با این پسر خدمتکار باشه باید یک اشراف بشه، و ما مجبور بودیم به شما دروغ بگیم.

- ولی هیچ کس نمیتونه یک اشراف بشه.

- این پسر یک خدمتکار نیست، بلکه ملکه منه. کسی که قلب من رو دزدید.

دستش رو دور شونه تهیونگ انداخت، و اون رو به خودش چسبوند.

- بله، ایشون ملکه منه و ما باید برای با هم بودن دروغ میگفتیم.

- یک اشراف هرگز نمیتونه با یک خدمتکار ازدواج کنه.

پرنسس یان گفت.

- ولی من عاشق ایشونم، اگه هم بخوام ازدواج کنم فقط با ایشون!

- شما میدونی داری موقعیتت و خراب میکنی!

پرنسس یان با پوزخند گفت و جونگ کوک خنده ای کرد.

- شما قرار نیست تصمیم بگیری کی پادشاه بشه، این پدر و مادر منن که تصمیم نهایی رو میگیرن.

جونگ کوک لحظه ای بغض کرد و به تهیونگ خیره شد.

- این اشتباهه که ادم عاشق بشه؟ این اشتباهه که ایشون یه خدمتکاره؟

وقتی جوابی نشنید، گفت.

- پس من و به عنوان پادشاهتون و تهیونگ رو به عنوان ملکتون قبول میکنید؟

- بله سرورم.

- این مهم نیست که عاشق کی شدید، این مهمه شما خوشحال باشید.

یک نفر از بین جمعیت گفت و جونگ کوک از شدت بغض چشماش برق زد.

- ممنون! و مردم اشراف، هیچ وقت کسی رو از خونش قضاوت نکنید. تهیونگ بهترین پسریه که تو این دنیا دیدم. پس مردم رو از موقعیتشون قضاوت نکنید.

وقتی جوابی از کسی نشنید، از فرصت استفاده کرد.

- پس میاید مراسم ازدواج من رو همین الان با این پسر برگزار کنید؟

- بله سرورم.

جونگ کوک چرخید و به تهیونگ که از خوشحالی اشک میریخت، خیره شد.

هیچ اهمیتی نداشت اونا قبول کنن یا نه، اون باز هم کنار تهیونگ میموند و عاشقانه می پرستیدتش.

آخر هم میتونستند با خیال راحت کنار هم باشند.

- دوستت دارم، کوکی.

- من عاشقتم.

_______________________

ممنونم که تا اینجا همراهم بودید، امیدوارم شما هم عشقی رو پیدا کنید که فقط شما رو به خاطر خودتون بخواد و به موقعیتش اهمیتی نده و به هر حال هر لحظه عاشق باشه.💜
دمتون گرم، و خدا قوت💞

PRINCE | KOOKVWhere stories live. Discover now