Part 14~

1.7K 356 10
                                    

صبح خیلی زود تهیونگ به اتاق جونگ کوک رفت و وقتی با صورت به خواب رفتش مواجه شد سعی کرد که بیدارش نکنه.

با انگشت های پاش آروم به سمت تخت جونگ کوک رفت تا لباس های کثیفش رو برداره و بشوره.

لباس هارو گرفت و وقتی خواست از اتاق بیرون بره، جونگ کوک صداش کرد.

- تهیونگ، چرا بیدارم نکردی؟

تهیونگ شوکه عقب چرخید که با صورت دلخور جونگ کوک مواجه شد.

- سرورم، نمی خواستم بیدارتون کنم. شما باید استراحت می کردید.

آهی کشید.

- فکر میکنی من احمقم؟ میدونم میخوای ازم دوری کنی. ولی فکر میکنی که میتونی؟ بیا اینجا!

جونگ کوک گفت ولی تهیونگ تکون نخورد. که باعث شد خودش از روی تخت بلند بشه و به سمتش بره.

- چرا برا دو تامون سختش می کنی؟ ها؟

تهیونگ خیره نگاش کرد.

- تو اصلا میدونی دتری با این کارت چقد من و می رنجونی؟!

و آشفته دستی داخل موهای ژولیدش کشید. تهیونگ تا به حال جونگ کوک و با این حال ندیده بود.

- سرورم!

سریع خودش رو تو بغل جونگ کوک انداخت که باعث شد دلش آب شه و لبخندی بزنه.

- من دوست ندارم نادیدت بگیرم ولی اینم نمی تونم نزدیکت باشم.

و خودش رو بیشتر تو بغل جونگ کوک فشار داد، لبخندی زد و دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد.

- نگام کن!

به چشماش نگاه کرد.

- میدونم داری سعیت و میکنی نزدیکم باشی و تو هم میدونی که منم دارم خودمو بهت نزدیک می کنم.

نزدیکش شد و تهیونگ چشماش و بست، منتظر بود لب های جونگ کوک لب هاش و لمس کنه ولی این اتفاق نیافتاد. چشماش و باز کرد که لبخندش و دید.

- چیشده؟

- بازم بهم احساسی نداری؟

- نه!

- چی؟

- گفتم که نه!

اینبار صداش پایین تر رفت.

- مطمئنی؟

اونقدر نزدیکش شد که لب هاشون به هم می خورد.

- من...

جونگ کوک اجازه نداد حرفش تموم شه و لب هاش و عمیق بوسید. تهیونگ عقب نکشید و خودش و بیشتر بهش نزدیک تر کرد.

جونگ کوک عقب کشید و صورت قرمز شده تهیونگ رو دید.

- دوباره بگو حسی بهم نداری!

- الان نمی تونم دروغ بگم، دارم!

جونگ کوک که از حرف تهیونگ به قدری شوکه شده بود که نمی دونست خوشحال باشه یا چه کاری انجام بده.

- نمیزارم مردم دربارمون بفهمن سرورم، من راز کوچیک شما می مونم.



PRINCE | KOOKVOnde histórias criam vida. Descubra agora