Part 21~

1.5K 301 6
                                    

تهیونگ در آیینه به خودش نگاه کرد، تو این لباس خیلی خوب شده بود اما احساس راحتی نمی کرد.

- درباره این لباس چی فکر می کنی هیونگ؟

یوجونگ که مدتی قبل به دستور ملکه همراه تهیونگ اومده بود تا اونو برای پرنس شدن و یک اشراف زاده آماده کنه گفت. تهیونگ لبخندی زد.

- خیلی خوبه.

- دروغ نگو تهیونگ، از صورتت مشخصه که اصلا احساس راحتی نمی کنی.

- این طبیعیه، چون روز اولمه. میخوام برم پیش جونگ کوک.

تهیونگ یاد گرفته بود که چطور لباس رو به تن کنه و الان تصمیم گرفته بود که به اتاقش بره.

در رو باز کرد و رو به روی کتاب ها پیداش کرد. جونگ کوک اول اون رو ندید ولی با لبخند چرخید و تهیونگ رو دید. کتاب رو بست و روی میز گذاشت. به سمتش رفت و در آغوشش گرفت.

- دلم برات خیلی تنگ شده بود.

گونش رو بوسید و تهیونگ خیلی سریع لب جونگ کوک رو بوسید.

- الان که اینجام کوکی.

- عاشق اینم که اینطور صدام می کنی.

جونگ کوک تهیونگ رو بغل کرد و اون رو آروم روی تخت گذاشت.

- خیلی زیبا شدی تهیونگ ولی وقتی تو اون لباس ها بودی بیشتر دوست داشتم.

- منم همینطور.

- پس زود باش عوضشون کن، من بهت کمک میکنم.

لبخندی زد و قبل اینکه تهیونگ اجازه بده لباس هاش رو در اورد.

هیچی نگفت و فقط بهش نگاه می کرد.

- کوکی، تو پسر بدی هستی.

تهیونگ گفت و جونگ کوک قبل اینکه لباس هاش رو بیاره قفسه سینه تهیونگ رو بوسید.

- دوستت دارم.

تهیونگ رو روی تخت هل داد و گردنش رو بوسید.

غلغلکش اومد، خنده ای کرد و جونگ کوک رو از خودش جدا کرد.

- تو نباید این کار و کنی.

- هیچ وقت؟

- برو اونور.

و قبل اینکه تهیونگ کاری انجام بده، لباسش رو پوشید. با احتیاط انجام داد و زیر چشم به جونگ کوک نگاه می کرد که بلند میخندید.

- پس بزار ببوسمت.

تهیونگ رو دوباره روی تخت خوابوند و بوسیدش. تهیونگ لحظه خودش رو جدا کرد.

- کوکی، چه اتفاقی میافته اگه نتونم یک شخص سلطنتی بشم؟

جونگ کوک لحظه خودش رو از تهیونگ جدا کرد و نشست.

- من چی گفتم بهت؟ هیچ اتفاقی نمیافته، تو نیمی از وجودمی. تو ملکه منی.

PRINCE | KOOKVOnde histórias criam vida. Descubra agora