Part 2

2.4K 340 25
                                    

جونگ کوک بعد از آوردن مشروب و پر کردن جام های مورد علاقه اش، کنار تهیونگ روی کاناپه، جا خوش کرد. جام رو به لب هاش نزدیک کرد و اون مایع قرمز رنگ رو پر شتاب سر کشید.
جام بعدی هم به همین ترتیب خالی شد و بعدی و بعدی...
دست هاش رو که به خاطر مصرف الکل و شتاب گرفتن جریان خونش، گرم شده بودن به سمت شیشه مشروب دراز کرد. تهیونگ که نظاره گر مست شدن پسرک بود، به سرعت مچ دستش رو گرفت و کشید که جونگ کوک بخاطر اون زخم دردناک ناله ای خفیف بیرون داد.
شوکه دستش رو ول کرد. از ترس نالیدن پسرک به سرعت با بالا دادن آستین ضخیم همون پلیور طوسی رنگ، چشم های نگرانش روی پانسمانی که قسمت هاییش رنگ قرمزی خون جونگ کوک رو به خودش گرفته بود، خشک شد.
با بهت گفت:
_ چه بلایی سر خودت آوردی؟!
بهش نگاهی انداخت. چشم هاش نیمه باز بود و یک خط پر رنگ روی لب های براق و خیسش نشسته بود. پسر تمام مست خندید و بی فکر بدون ثانیه ای مکث، پلیورش رو از تنش بیرون کشید:
_ گرمه!
غریبه تازه آشنا با دیدن بالا تنه لخت مقابلش شوکه شد و مردمک های لرزونش رو روی زخم هایی که حدس زد توسط شیشه خراشیده شده، گردوند.
چه بلایی سر اون پسر اومده بود؟! صدای خمار از مستیش چشم هاش رو از روی تنش به سمت صورت خندونش سوق داد.
_ تهیونگاا، این چه قیافه ایه گرفتی! امشب می خوایم پرواز کنیم، هوم؟
اون مست بود و الکل وضعیت ثباتش رو بدتر کرده بود... باید یک کاری می کرد وگرنه نمی دونست جواب جیمین رو چی بده! ترسیده بود از اونجایی که می دونست جونگ کوک از نظر روحی مریضه.
لعنتی به خاطر بی فکریش به خودش فرستاد.
دست پسر لم داده روی کاناپه رو کشید و از پله ها بالا برد تا با بردن به اتاقش بخوابونش. بدون اینکه به عضله ها و بالا تنه برهنه اش که با اون زخم ها دردناک به نظر می رسید نگاهی کنه، ازش پرسید:
_ اتاقت کدومه؟
دست آزادش رو به زور بالا آورد و به سمتی اشاره کرد. تهیونگ تازه به عمق فاجعه پی برد. چرا گذاشت اونقدر بنوشه؟!
_ اونجا نه کوک! اونجا تراسه...
التماس گونه ناله کرد:
_ لطفااا... من می خوام پرواز کنم! ببین! مادرم اونجا وایستاده! بذار برم...
الکل به وهم اون فضای جدیدی رو هدیه کرده بو، لب های کش دارش می لرزید، سردش بود... گریه جای خنده هاش رو گرفته بود و خواهش می کرد که برن پرواز کنن. پروازی که برگشتی نداشت ولی برای جونگ کوک زندگی بود.
طاقت دیدن اشک های اون پسر واقعا سخت و دردناک بود!
بی اراده اون رو توی بغل خودش هل داد و دست های گرمش رو دور شونه هاش قفل کرد تا شاید آروم بشه. سر شونه هاش از اشک های داغی خیس شدن و نمی دونست چکار باید کنه... لحظه ای به فکرش اومد اول کمی مستی رو از سرش بپرونه تا شاید وضعیت بهتر بشه پس سریع تر پسرک رو از خودش جداش کرد و بدون معطلی در اتاقی رو شانسی باز کرد. بی وقفه به سمت حمومی که داخل اتاق بود رفت و به تبع جونگ کوک هم به دنبال خودش کشوند.
هنوز گریه می کرد و صدای هق هق هاش گوش تهیونگ رو پر کرده بود. بی رحمانه زیر دوش نگهش داشت و دستش روی شیر آب سرد رفت، بعد نفس های گرم جونگ کوک بود که توی گلوش از سرما خفه شد و التماسی که برای تموم شدن سرما می کرد!
به سینه تهیونگ چنگی زد و نالید:
_ سردمه...!
دیگه طاقت نیاورد و شیر آب رو بست. نمی تونست چهره دردمندش با چشم های گرد اشکی، لب های لرزون و دست های یخ کرده اش رو نادیده بگیره... این فکر خوبی نبود اما چاره ای نداشت...
پسر لرزون رو محکم توی بغلش گرفت و اجازه داد گرم تر بشه. وقتی پوست دستش کمر لخت سردش رو لمس کرد دوباره لعنتی به خودش فرستاد! واقعا نگران شده بود و از استرس دلش کمی پیچ می زد. پسر نیمه برهنه مثل بچه ای توی آغوشش می لرزید و فقط یک کلمه رو زمزمه می کرد:
"سرده"
جونگ کوک اگه توی مستی و اون حالت نبود، بی شک گذاشته بود اون سرما بیشتر به عمق جسمش نفوذ کنه تا زجر بیشتری بکشه!
تهیونگ پسر تقریبا سنگین رو بلند و بغلش کرد و اجازه داد در اون فضای سرد و خفقان آور، پشت سرشون بسته بشه. باید لباس هاش رو عوض می کرد و چه کاری سخت تر از تحمل دیدن زخم های مختلف روی اون بدن بی نقص و جوون.
جونگ کوک رو روی تخت نشوند و به سمت کمد چوبی گرون قیمت گوشه اتاق رفت و همون چند دست لباس رو بیرون کشید و آورد. جای شکر داشت که همین ها هم پیدا شدن. به نظر می اومد اونجا اتاق مهمان بود و اون لباس ها هم برای مواقع ضروری توی کمد گذاشته شده بودن.
آروم بدنش رو خشک کرد و با ملایمت لباس هاش رو که هنوز در حالت خواب و بیداری بود و به وهم پرواز خودش پایان نداده بود، در آورد و گذاشت لباس هایی گرم جایگزین اون لباس های سرد و خیس بشن. به نرمی پسری که به آرومی ناله می کرد رو روی تخت دو نفره ای که داخل اتاق بود، خوابوند و ملحفه رو روش کشید تا گرم بشه و به خواب بره.
نگاهی به لباس های خودش انداخت، خیس بودن، ولی براش اهمیتی نداشت. اون لحظه فقط آروم گرفتن پسری که زندگی تلخ و پیچیده اش روی احساسات تهیونگ هم اثر گذاشته بود، مهم بود.
کنارش لبه تخت نشست. نفس های منظمش نشون داد که به خواب رفته. به چهره معصومش توی خواب چشم دوخت، آشنایی عجیب و پر استرسی با اون پسر داشت که همین روز اول همچین دردسری درست بشه... اما دوست داشت بیشتر از اون پسر متضاد سر در بیاره. دوست داشت اگه توانش رو داره، کمکش کنه حتی با اینکه فقط یک روز از ملاقاتشون گذشته بود اما همون اتفاقات و زخم ها کافی بودن تا تهیونگ رو برای کمک و دلسوزی ترغیب کنن.
به سختی ازش چشم گرفت و آروم از اتاق خارج شد. سرازیر شدنش از پله های چوبی مارپیچی شکل به سمت طبقه پایین، با ورود جیمین همزمان شد. جیمین که متوجه تهیونگ شد، به سمتش رفت.
_ اوه تهیونگ، ببخشید خیلی طول کشید! کوک بیدار نشد؟
حالا که از نزدیک تازه متوجه صورت گرفته و لباس های پریشون و خیسش شده بود، بار دیگه به حرف اومد:
_ چی شده؟!
بازدم عمیقی رو بیرون داد و خواست جیمین رو از نگرانی در بیاره.
_ چیزی نیست. حالش خوبه و توی اتاق فکر کنم مهمان، خوابه.
وقتی این حرف رو شنید، با عجله به سمت پله ها حرکت کرد و خودش رو به اتاق مد نظرش رسوند. با باز کردن در جونگ کوک رو دید که آروم خوابیده. خیالش کمی راحت شد.
تهیونگ هم پشت سرش رفت و به حرف اومد:
_ اون مست کرد و من نمی دونستم الکل توی همچین حالی قرارش می ده. متأسفم!
رنگ جیمین پرید و چشم های مهربونش گرد شد.
_ چی؟! اون مست کرد؟ اوه خدای من! بلایی که سر خودش نیاورد؟!
_ نه نذاشتم کاری کنه...
نفس آسوده اش رو بیرون داد و با گفتن خوبه ای به سمت در اتاق جونگ کوک رفت تا علت سر و صدای عصر به اتاقش برگشت رو جویا شه. البته فهمیدنش کار سختی برای جیمین نبود. در رو باز کرد اما قبل قدم برداشتن توی اون اتاق تاریک دستش رو برد روی کلید پریز و لامپ رو روشن کرد. دیگه توی اون کار ها وارد شده بود، چون می دونست احتمالا خرده شیشه کف اتاقش هست.
نگاهش روی پارکت خونی و گلدون خرد شده و وسایل پرت شده چرخید. تهیونگ که از پشت سر ناظر صحنه بود، متوجه علت پانسمان پاهای جونگ کوک و زخم تازه اش شد. جای رد زخم های کهنه و تازه روی اون بدن بی نقص جلوی چشم هاش بار دیگه نقش بست.
با افکاری نگران زمزمه کرد:
_ اون با خودش چکار کرده؟
جیمین با قیافه ای گرفته بهش رو کرد و گفت:
_ مرسی که تا الان موندی، دیگه می تونی بری و استراحت کنی.
دلش می خواست تا صبح اونجا باشه و ببینه اون پسر بیدار شده و حالش خوبه! ولی بر خلاف میل باطنیش جواب داد:
_ نه کاری نکردم! هر جا کمکی لازم بود، منو خبر کن.
_ حتماً! از آشنایی باهات خوشحال شدم.
_ منم همینطور.
دستش رو روی شونه تهیونگ به آرومی زد.
_ ما هنوز با هم کار داریم. اگه مایل باشی.
_ می تونی روی من حساب کنی.
جیمین تنها پر اشتیاق سرش رو تکون داد.
تهیونگ اوایل فقط به اصرار دوست خوبش یونگی، به اونجا اومد تا به جیمین که فرد مهمی برای یونگی بود، کمک کنه؛ در صورتی که تمایل زیادی نداشت. ولی حالا حاضر بود هر کاری کنه تا باز هم به اون خونه بره و از اوضاع جونگ کوک با خبر بشه.
در آخر اون روز پر ماجرا جیمین تهیونگ رو با لبخند مهربونی تا خروجی خونه، با تشکر و قرار ملاقات بعدی بدرقه کرد.
جیمین بعد از رفتن پسر قد بلند، وسط سالن اون خونه بزرگ ایستاد و به فکر فرو رفت... باز وقت ناراحتی نبود! همه چیز درست می شد، همون جور که خود جونگ کوک این قول رو بهش داده بود.
چه خیال باطلی! نمی دونست اون پسر به جایی رسیده که توان این رو داره تا دروغ های متعددی رو سرهم کنه و هیچ وقت رویای آبی رنگش رو براشون بازگو نکنه. اون رو یک جایی از ذهنش قفل زده بود و توی تنهاییش بهش پر و بال می داد. بالی که هر روز بزرگتر می شد تا آماده پرواز ایده آلش بشه...
عقربه های ساعت برای جونگ کوک که خواب بود زود حرکت کرد، اما برای تهیونگ و جیمین بیدار با افکاری درهم، به اندازه همه عمرشون طول کشید تا حرکت کنه.
.
.
.
.
چشم های پف کرده اش رو، رو به تابش نور خورشید باز کرد. از نور متنفر بود! به سختی از جاش بلند شد و پرده رو کشید و اجازه داد فضای ملایم رو به تاریک مورد علاقه اش فراهم بشه.
تازه ذهنش مشغول تجزیه و تحلیل شد که چرا اونجا خوابیده بود؟ چرا لباس هاش عوض شدن؟
فکر کرد، ولی چیزی به یاد نیاورد. تنها چیزی که به خاطر آورد، تصویری مبهم از فردی که در آغوش گرفته بودش، بود.
"اون کی بود؟"
کلافه در اتاق رو باز کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ اه یادم نمیاد!
به سمت اتاق جیمین قدم برداشت و بدون در زدن در رو باز کرد. وقتی با اتاق خالی روبه رو شد، حدس زد باید توی اتاق مطالعه باشه پس مقصد بعدیش رو مشخص کرد و و با رسیدن بدون وقفه در قهوه ای رنگ چرمی کتاب خونه رو باز کرد.
_ جیمیـــــ
به یاد آورد! حالا که اون رو دید، متوجه شد اون فرد مبهم کی بود.
تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
_ سلام.
بی اراده لبخندی روی لب هاش نقش بست که اجازه داد دندون های خرگوشیش نمایان شه، ولی طولی نکشید که محو بشه...
با صدایی بلند جواب داد:
_ سلام!
به سمتش رفت و این بار خودش بود که دست دراز کرد. تهیونگ نگاهی به سر و وضعش با همونی لباس هایی که خودش به تنش کرد انداخت و به سرعت دستش رو فشرد.
ایندفعه گرم بود، خیلی گرم...
بلافاصه پرسید:
_ حالت خوبه؟
حالش؟!
خیلی وقت بود این سوال براش معنایی نداشت و فقط این رو می دونست که وقتی ازش این سوال رو بپرسن، باید جواب بده آره.
_ اهوم برای چی؟
بعد از کمی مکث آروم گفت:
_ دیشب...
خجالت زده سرش رو پایین انداخت و دستش رو رها کرد.
_ ببخشید، حتماً اذیتت کردم.
به حرفش توجهی نکرد و فقط حواسش رو داده بود به حرکات تن پسرک عجیب، یعنی حالات اجزای صورتش و ریتمیک حرکت داده شدن دست هاش.
جونگ کوک ادامه داد:
_ برات جبران می کنم، هوم؟
به خودش اومد:
_ نه چه جبرانی! کاری نکردم...
_ لطفاً!
نگاهش رو گرفت و کمی فکر کرد. بعد از چند ثانیه دوباره بهش خیره شد و درخواستش رو مطرح کرد:
_ برای جبران... باهام بیا بیرون!
چشم های براقش متعجب شدن:
_ بیرون؟!
_ اهوم، دوست دارم باهات امتحانش کنم.
گیج شده بود... چرا دلش می خواست باهاش بره بیرون؟
در حقیقت تهیونگ طبق نقشه ای که کشیده بود فقط می خواست بهش نزدیک تر بشه و حالش رو بهتر کنه اما جونگ کوک که متوجه نیتش نشده بود، پرسید:
_ چرا؟
_ خب... می تونیم باهم دوست باشیم؟
چهره اش باز رنگ شادی رو به خودش گرفت. خیلی وقت بود دوست جدیدی پیدا نکرده بود. لبخند زد:
_ البته!
اون یک فرد جدید رو توی زندگیش راه داد و بدون وقفه گذاشت دوستش بشه؟ نمی دونست دلیل این اشتیاق برای تهیونگ مقابلش چه چیزی باید باشه. در این حد اطلاع داشت که این مورد هم از کنترل خودش خارج بود.
صدای جیمین اون هارو به خودشون آورد:
_ اوه کوک، پاشدی! بیاین پایین صبحانه بخوریم.
نگاهی دوستانه بهم انداختن و بی هیچ حرف دیگه به دنبال پسر قد کوتاه تر هر سه به سمت پله ها راه افتادن و در آخر با پدر مادر جیمین سر میز نشستن.
تهیونگ دیشب با جیمین قرار گذاشته بود که صبح به اونجا بره و باز کارشون رو ادامه بدن، ولی اونقدر کم طاقت بود که بخواد به اون زودی اونجا باشه.
جونگ کوک شاد بود و با خوشحالی در حال تعریف کردن ماجراهاش. خوشحالی ای که گذرا بود، در حد واصل یک هفته، و بعد از اون باز هم جهنمی تلخ...
پدر جیمین که عجله داشت، بعد از ابراز شرمندگی به مهمانش تهیونگ، سریع تر از اون ها جدا شد. مادر جیمین هم بعد از اتمام صبحانه اش قرص هایی رو کنار دست جونگ کوک با لیوان آب قرار داد.
_ دکترت گفته این قرص ها رو هر روز صبح بهت بدم کوکی.
لبخند دندون نمایی مقابل زنی که هیچ محبتی رو ازش دریغ نکرده بود، زد و جواب داد:
_ ممنون زن عمو جان که به فکرمید.
_ تو برام مثل جیمینی، پس نیازی به تشکر نیست.
وقتی قرص هاش رو خورد، زن عموش با خدافظی ای مختصر اون ها رو برای انجام کار هاش ترک کرد. تهیونگ از اول روی حرکات پسرک مریض قفل شده بود و حتی ظاهری خوردن اون قرص ها هم از چشم های کنجکاوش دور نموند. قرص هایی که کوک باز هم قصد داشت به توالت بره و روشون سیفون بکشه! اون نمی خواست خوب بشه... نمی خواست مرگ برنامه ریزی شده خودش بهم بریزه! مرگ تنها هدفی توی زندگیش بود که اون رو جدی گرفته بود و به عملی کردنش مصمم بود. باید همون جور که می خواست، تا آخرش بی نقص پیش می رفت. اون قرص ها برنامه ها رو بهم می ریخت، پس لیاقتی جز سیفون کشیدن روشون نداشتن!
ارزشی کمتر از تعفن؟ درسته! فقط همین قدر ارزش داشتن.
حتی از پزشک معالجش هم متنفر بود. وقتی از جلساتش برمی گشت، دوست داشت تمام اون حرف ها رو بالا بیاره! ولی نمی شد... کاش می شد کلمات هم از ذهن بالا آورد تا خالی شه.
" خالی تر از جسم گل های خشک شده توی اتاق."
شاید ذهنش رو نمی تونست خالی کنه، ولی روحش رو می تونست از جسمش خالی کنه و تنها هدفش همین بود.
وقتی صبحانشون تموم شد، تهیونگ و جیمین به اتاق مطالعه رفتن تا یکم کار هارو پیش ببرن و جونگ کوک هم مشغول فیلم دیدن شد تا عصر با اون پسر مهربون به بیرون برن.
اون روز تعطیل بودن و دانشگاه نداشتن. اون اوایل جونگ کوک قصد ادامه تحصیل نداشت ولی با اصرار های عموش رفت و رشته معماری رو شروع کرد و با پسر عموش هم رشته بودن. مواقعی که حالش خوب بود، درسش رو می خوند. به خاطر گول زدن عموش اینا هم که شده، می خوند. حتی درس کمی اون رو از دنیا دور می کرد و یک خلأ آروم براش می ساخت. پس همین کافی بود...
تمام خوراکی ها رو ریخته بود جلوش و با لذت مشغول تماشای فیلمی طنز بود. اون روز خونه مهمون قهقهه های پسری مو قهوه ای و با نمک شده بود. قهقهه هایی که بی هیچ آلایشی بودن. خالص مثل چشم هاش...
چشم هایی که برق می زدن، لب هایی که واقعی می خندیدن، همشون رو باید ممنون محرکی مثل یک فیلم بود. شاید زندگی با همین چیز های کوچیک بود که معنا پیدا می کرد.
"خوشی های لحظه ای؟"
درسته، اون این خوشی ها رو کم و بیش داشت، ولی محرک انسانی ای هم براش پیدا می شد که این خوشی ها رو دائمی کنه و اون رو به زندگی برگردونه؟
شاید آینده تغییر پذیر، در انتظار جونگ کوک هم بود.

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now