Part 24

1.2K 159 41
                                    

خسته از پلکان چوبی راهش رو گرفت تا با افتادن روی تخت همیشه بهم ریخته اش کمی آروم بگیره و به اتفاقات اون دو روز فکر کنه، اما صدای آهنگ بیس دار بلندی که از اتاق جیمین به گوش می رسید، باعث شد راهش رو به سمت اتاق پسر عموش کج کنه چون شنیده شدن صدای بلند از اتاق جیمین، همیشه خبر خوبی رو نمی داد...

آروم به در ضربه زد ولی مطمئنا با وجود صدای کر کننده موسیقی شنیده نشد.
فکر اینکه باز پسر عموی نازک دلش در حال گریه کردنه باعث شد تعلل دیگه ای نکنه و دستگیره در رو فشار بده.
یک قدم داخل رفت و با چشم گردوندن خلاف فکرش بهش ثابت شد. جیمین این بار مثل هرباره برای گریه کردن صدای آهنگ رو بلند نکرده بود، برای رقصیدن و شادی این کار رو کرده بود!

زیادی غیر قابل باور جلوه می کرد به طوری که حتی جونگ کوک هم ترسید!
_  جیمین؟!!

پسری که یقه اسکی گشادی تنش بود برگشت و با دیدن جونگ کوک لبخندی روی لب های پفکیش شکل گرفت. به سمت اسپیکر رفت و بعد از قطع کردن آهنگ، کوک بار دیگه به حرف اومد:
_  داری چکار می کنی؟!

بی توجه به سوالش دستی توی هوا تکون داد و همونطور که به سمت تختش می رفت، گفت:
_  اوه اومدی! می دونستم الاناست کلاست تموم شه میای البته اگه خونه دوست پسرت نمی رفتی!
اوه آرومی از دهنش در رفت. کمی سرخ شد و با چند قدم دیگه در اتاق رو بست.
_  تو از کجا می دونی..؟

ابرویی بالا انداخت و شیطنت آمیز جواب داد:
_  می خوای بگی انقدر خنگم که نفهمم کل دیروز رو چرا پیش تهیونگ بودی و حتی شب هم برنگشتی؟ اون هم وقتی که رفتی برای اعتراف...

دستش رو بالا آورد و حالا چسبیده به تخت مقابل جیمین ایستاد:
_  خیلی خب بسه!
هیچ وقت فکرش هم نمی کرد قبل از مرگش دوباره وارد رابطه بشه و از این بابت پیش جیمین خجالت بکشه...

پسر نشسته روی تخت دستش رو که پایین افتاده بود گرفت و مجبورش کرد کنار خودش بشینه و بی حرفی قبول کرد.
_  نمی خواد خجالت بکشی... واقعا خوشحالم بالاخره یکیو پیدا کردی جونگ کوکا!
درسته، خوشحال بود، خیلی زیاد! این رابطه پیشرفت بزرگی براش محسوب می شد! و کمی می تونست خیالش از بابت جونگ کوک راحت باشه...

کوک نتونست همچنان خطوط روی پارکت رو بشمره و به جیمینی که با مهربونی نگاهش می کرد، نگاه نکنه،‌ پس گردنش رو بالا کشید و داخل چشم های پر صداقتش غرق شد. چشم هایی که غم پنهانی هم به دوش می کشیدن و جونگ کوک به خوبی متوجه شد...
_  همش به خاطر توئه جیمینا...

تازه نگاهش جلب لباس های غیر معمول جیمین توی خونه شد. با اکراه پرسید:
_  خوبی؟

صورتش رو به سمت دیوار سوق داد چون شاید نمی تونست اشک هایی که پشت چشم هاش صف بسته بودن رو موقع جواب دادن کنترل کنه.
_  آره خوبم.

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now