Part 20

1.4K 193 48
                                    

شنیدن صدای ضربان قلب جونگ کوک هر چند خیلی ضعیف به گوشش می رسید، حالا  تهیونگ رو دیوونه تر می کرد، مخصوصا با وجود صورت نزدیک و اون چشم های خمار گردی که داشت.

نمی دونست چی جواب پسر منتظر مقابلش رو بده...
خواست جواب بده "نمی دونم" اما لب های خیس جونگ کوک بار دیگه حرکت کرد و فرصت ازش گرفته شد وقتی آوای اسمش رو از صدای دلنشینی شنید:
_  تهیونگ...

هیچ وقت فکر نمی کرد صدا زده شدن اسمش انقدر قشنگ و خواستنی باشه. اونقدری که نتونه جوابی بده و زبونش قفل کنه! اما این چشم های منتظرش بود که جونگ کوک رو وادار به ادامه ی حرفش کرد:
_  من می خوام وقت بیشتری باهات بگذرونم... باشه؟

چشم های درشتش بیشتر باز شدن.
این حرف جونگ کوک چه معنی ای می تونست داشته باشه؟
قفل زبونش با اون جمله بی نهایت دوست داشتنی و کنجکاو کننده شکسته شد:
_ چرا..؟

از نگاه به تهیونگ دست کشید و دوباره سرش رو روی سینه اش گذاشت. چشم هاش رو بست و با کشیدن خط های فرضی روی سمت خالی سینه پسر بزرگ تر با انگشت گرمش، زمزمه کرد:
_  چون دوستت دارم...

نفسش بدتر از همیشه داخل سینه ای که صداش به گوش پسرک می رسید، حبس شد.
اون توی مستی بهش اعتراف کرد؟!
"دوستت دارم..."
مدام توی مغز هنگ کرده اش این جمله ونگ می زد و تهیونگ نفهمید کی صاحب اون موهای نرم قهوه ای پخش شده روی سینه اش، خوابش برده...
تنها تونست زیر لب با خودش بگه:
_ من رو به عنوان دوست صمیمی دوست داری یا به عنوان...
.

.

.

.

الکل رو سر کشید و پیک خالی شده رو روی میز بار مقابلش کوبید. لب های نه چندان برجسته اش از خیسی برق می زدن و با گنگی به شیشه های مشروب های مختلف که بارمن ازشون استفاده می کرد، خیره بود.

دستی رو شونه خسته اش قرار گرفت اما توجهی نداد و همچنان مردمک های ماتش نظاره گر مایعات مست کننده بود. خودش با صاحب اون دست تماس گرفته بود تا بیاد اما حوصله جواب و نگاهی رو نداشت...
حتی صدای گرم دوستش هوسوک، هنوز هم از خیرگی با ثباتش کم نکرد.
_  وقتی می دونی الکل برات بده چرا اومدی اینجا؟!

تلخندی زد و بالاخره رد نگاهش رو به صورت درهم هوسوک داد.
_  آرومم می کنه.

دستش رو از روی شونه اش برداشت و کنارش نشست.
هوسوک نمی دونست باید چه چیزی بگه. درد دوستش رو درک می کرد و بدتر از همه این بود که نمی تونست هیچ کمکی بهش بکنه...

برای اون شب یونگی زیادی داغون بود و باید حدس می زد به چه علتی صورت پسر کنارش از همیشه تاریک تر و بی روح تره. چشم های خندون و همیشه بی خیالش حالا غم زده بود و حتی براق از درد... و حدس دلیل حال بدتر از همیشه اش کار سختی نبود.
_  باید بری آره..؟

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now