سعی کرد خون به مغز هنگ کردهش برسونه و فکر کنه.
فکر،
فکر،
فکر!
لعنتی، حالت تهوع داشت!
یعنی تهیونگ سر ترحم و دلسوزی تمام اون رفتارها رو داشت؟
سر مادرش تحملش کرد و پیشش موند چون دلش میسوخت و دلش نمیخواست مثل اون بشه؟
تمام این مدت گول ترحم رو خورده بود؟
یعنی...
لعنت به این نتیجه گیریهای حال بهم زنی که فقط حالت تهوع مزخرفش رو تشدید میکرد تا بخواد روی همون پیام بالا بیاره!سردش بود، گرمش بود، میلرزید، قلبش درد میکرد، به معنای واقعی کلمه به هم ریخته بود و شوکه شده بود!
دوست نداشت قضاوت بیجایی داشته باشه ولی در اون لحظه جز قضاوتهای دردناک فکر دیگهای نمیتونست بکنه.
قلبش در حال له شدن بود... انگار که یک آهن چند تنی روش فشار وارد کنه!حتی نمیدونست باید چه عکس العملی نشون بده.
قبل از اینکه گوشی از بین انگشتهای یخ بیحسش سر بخوره و روی پارکت قهوه ای متلاشی بشه، از بین انگشتهاش کشیده شد.
لحظه ای سکوت...
و صدای بم نگرانی که فضای سنگین سالن نیمه تاریک رو شکست:
_ جونگکوک من توضیح...اراده بدنش دست خودش نبود وقتی از جا بلند شد و با کنار زدن دوست پسر حوله پوشی که دقایقی قبل با لبخند منتظرش بود، به سمت اتاقی که داخلش اولین معاشقشون رو انجام داده بودن هجوم برد!
انگار که کل بدنش فهمیده بودن مغز بیگناهش لبریز شده و توانایی کاری رو نداره پس خودشون دست به کار شدن تا بدن سرد پسرک رو از اونجا دور کنن...وقتی در اتاق باز شد، بالاخره تونست زبون قفل شدهش رو تکون بده:
_ برو بیرون!
_ جونگ کوک من...
نذاشت حرف پسر داخل چهار چوب در کامل بشه وقتی دردناکترین فریاد عمرش رو از ته گلوی بغض کردهش بیرون داد:
_ گفتم برو بیرون تهیونگ!توجهی نداد، به سمتش رفت و لبهاش رو اسیر لبهای خودش کرد...
سرد بود...
لبهاش یختر از چشمهای بی روحش بود...
قطرات اشک داغ روی گونهی سردش سر میخوردن،
شاید اشک کمی گرمش می کرد... ولی نه، نباید اشک میریخت! باید بغضش رو خفه میکرد. مثل همیشه، تا زجر بیشتری بکشه.
ولی مگه نه اینکه آدم گاهی ارادهش دست خودش نیست؟.
.
.
.
با جعبهی کمکهای اولیه کنارش روی تخت درهم با ملحفه قرمز شده نشست. دست زخمی پسری که خیره به نقطهای نامعلوم بود رو بین انگشتهاش گرفت تا بریدگی پوست سفیدش رو ضد عفونی و پانسمان کنه اما انگار هنوز آروم نشده بود چون وحشیانه دستش رو پس کشید...
_ ولم کن!
ناامیدانه وقتی بغض گلوش رو چنگ زد نجوا کرد:
_ جونگکوک...
برای اون یک ساعت بعد از آشکار شدن حقیقت مادرش، حسابش از دستش در رفته بود که چند بار گفته بود جونگکوک تا پسرک آروم بشه و کوتاه بیاد...
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...