Part 25

1.3K 160 35
                                    

نمی دونست چند ساعته بین خیابون ها می چرخه و جمله نفرین شده تهیونگ توی مغزش می پیچه و اکو می‌شه...
حتی نمی دونست کی تنش اون رو مقابل کلابی شبونه کشونده بود.

وقتی نورهای رنگی از در کوچیکی که به بیرون درز می کرد رو دید و بیس آهنگ به گوش هاش رسید، تنها لبخند زد و پاهای خسته اش رو حرکت داد تا وارد بشه.

~آهنگ Capricorn از Xan Griffin  رو پلی کنید~

صدای آهنگ کر کننده، دختر پسر های بهم چسبیده و فضای نیمه تاریک باعث شد مغز جونگ کوک خالی تر از هر لحظه ای بشه. در مرحله اول خودش رو به بار کلاب رسوند تا الکل، نوشیدنی موردعلاقه اش رو بعد از مدتی بچشه.
کلاب، کلابی شلوغ و پر هیاهو بود اما جونگ کوک جایی بین هیاهوی تاریک ذهنش زندانی شده بود...

وقتی پیک های پی در پی رو راهی گلوی سوخته اش کرد، مستی بهش اجازه داد کمی فکر کنه، فکر به تفکراتی که اصلا برای حال اون لحظه اش مناسب نبود..‌.

فکر به اینکه اون لایق تهیونگ نیست،
نباید اون رو دوست داشته باشه چون علاقه اش نسبت به هر فردی به اون فرد صدمه می‌زنه...
فکر به اینکه با رفتار هاش چقدر اون پسر رو ترسونده بود و بهش استرس وارد کرده بود و چرا انقدر عوضیه...

هنوز هم درک نمی کرد چرا تهیونگ ازش خوشش اومده بود؟!
به قول خودش چرا از یک "بیمار روانی" خوشش اومده بود؟!

جونگ کوک قبول داشت بیمار روانیه و این رو با تمام وجودش می پذیرفت. اما گاهی شنیدن حقیقت از زبون افرادی که دوستشون داشت سخت بود، نه؟
و چه بسا اون فرد تهیونگ باشه..!

شال گردن آبی رنگ رو داخل دستش فشرد و اشک ریخت...
از نظرش بازی ای بود که خودش شروع کرده بود اما پشیمون بود. نمی دونست انقدر زود جا میزنه وگرنه شروعش نمی کرد، نمی دونست بیشتر با این رابطه تازه شکل گرفته تهیونگ رو اذیت می کنه وگرنه هرگز اعتراف نمی کرد...

حالا تمام تنش به لطف الکل می سوخت و از گرما گز گز می کرد. الکل بس بود، اون به خواب نیاز داشت.
به سختی از روی صندلی بلند بار کنار کشید و با گیجی خودش رو به راهرویی رسوند تا با پیدا کردن اتاقی خالی، تن و روح خسته اش رو مهمون دنیای بی خبری کنه.
شانس بهش رو کرد و با باز کردن در اولین اتاق، فضای خالی نصیبش شد. به داخل تلو تلو خورد و در رو بست.
قبل از اینکه تنش به تخت دو نفره برسه پاش گیر کرد و روی زمین سرد سر خورد و افتاد.

ناله ای از درد کرد و بعد از مکثی با باز کردن چشم های خمارش نگاهش افتاد به قوطی سفید رنگی که حین افتادن، از جیب کاپشن چرمش افتاده بود.
سرش رو به چپ و راست تکون داد تا بهتر ببینه، دستش رو دراز کرد و قوطی رو برداشت.

قوطی، قوطی قرصی بود که اون اواخر همیشه به همراه داشت. با سستی درش رو باز و دایره های سفید آرام بخش رو مهمون کف دست ضرب دیده اش کرد. چشم هاش برق زدن و لب هاش خندیدن...
شاید یکی از چیز هایی که به خوبی توانایی اغوای ذهن و جسم جونگ کوک رو داشتن، قرص های داخل نگاه دیوانه وارش بودن...

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now