Part 23

1.3K 197 26
                                    

به اتاق برگشت و خواست پسرک رو از روی تخت بلند تا تن گرم و نرمش رو پذیرای آب ولرم وان کنه. جیمین اما اونقدر توی احساسات و افکارش خیره به نقطه ای نامعلوم غرق بود که متوجه هیونگش نشد. یونگی وقت زیادی نداشت پس دستی جلوی صورت بی حالتش تکون داد تا به خودش بیاد:
_  هی!

سرش رو بالا آورد و رد نگاهش روی صورت مهربون و خسته اش افتاد.
_  وان رو آماده کردم بیا کمک کمکت کنم بریم.

لبخندی روی لب های متورمش شکل گرفت و خواست از جا بلند شه ولی با به یاد آوردن اینکه چیزی تنش نیست و لخت زیر ملحفه اس وسط راه منصرف شد.
سرش رو پایین انداخت، با این حال یونگی متوجه گونه های صورتی رنگش شد!
_  خودم می تونم... تو برو.

دستی پشت کمر لخت سفیدش کشید که پسرک لرزی کرد.
حرفش هرچند لذت بخش بود اما باعث خجالت بیشترش شد:
_  جیمین، من دیشب تمام بدنت رو دیدم نیاز نیست خجالت بکشی.

حالا انگشت های مردونه اش پوستش رو بالا و پایین می کردن تا آروم تر بشه.
بعد از سکوت و مهلتی که بهش داد بالاخره تسلیم شد و مردد ملحفه رو کنار زد. قبل از اینکه از تخت بیرون بیاد، آروم ولی به طوری که یونگی بشنوه گفت:
_  لطفا تا حد امکان نگام نکن...

موهای ابریشمی ریخته تا روی ابروهاش با اون خجالت شیرینش، اون رو از نظر یونگی بیشتر از هر لحظه ای خواستی و بامزه کرده بود! به طوری که باعث شد پسر بزرگ تر از خنده لثه های کیوتش نمایان بشه.

از بازوش گرفت و طبق گفته خودش سعی کرد بدن لخت پر از مارکش رو دید نزنه. با ملایمت تا حمام همراهیش کرد و تن پنبه ایش رو داخل آب گرم نشوند.
جیمین حالا پاهاش رو جمع کرد تا جاهای خصوصیش رو بهتر بپوشونه چون یونگی قصد ترک حمام رو نداشت.

وقتی صدای حرکاتش رو شنید که به سمت قفسه شامپو ها می رفت من و منی کرد و صدای لرزونش داخل فضای حمام اکو شد:
_  خودم می تونم سرم رو بشورم...

شامپو رو برداشت و بی توجه به چیزی که شنید، مایع خوش بوی صدفی رنگ رو روی دست هاش ریخت. به سمت پسری که پشت بهش داخل وان نشسته بود رفت و گفت:
_  برات انجامش میدم، موهات رو خیس کن.

در حقیقت یکی از آرزوهاش بود هیونگش باهاش به حمام بره هرچند این متفاوت تر از رویاهاش بود اما باز هم داخل یک حمام بودن و همین کافی بود...
مخالفت دیگه ای نکرد و در سکوت موهای نرمش رو خیس کرد. انگشت های محبوبش روی سرش نشست و باعث شد از حس خوبی که به تمام تنش تزریق شد، لب هاش به خنده ای گرم آرامش بخش کش بیان. یونگی نمی تونست صورتش رو ببینه پس می تونست هرچقدر می خواد ذوق کنه، سرخ بشه و بخنده!

اما اون خبر نداشت پسر بزرگ تر تک تک حرکات و واکنش های لعنتیش رو می دونه!
تمام فکر و ذهنش، احساساتش...
همه و همه رو می دونست چون عاشق جیمین بود و این عشق باعث شده بود اون پسر رو حتی بیشتر از خودش بشناسه. اما همیشه دونستن و شناخت چیز جالبی نیست...

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now