Part 10

1.3K 212 32
                                    


کم کم وقت مرخص شدن پسر آبی بود.
به کمک جیمین لباس هاش رو عوض کرد و یونگی اون هارو به خونه رسوند. جونگ کوک زودتر از ماشین یونگی پیاده شد اما جیمین قبل از پیاده شدن سعی کرد سوالی که چند وقتی می خواست رو بپرسه.
انگشت های کوتاه دست هاش رو داخل هم گره زده بود و با سری پایین افتاده آروم سوالش رو نجوا کرد:
_ میگم اون روز... اون دختر کی بود؟
یونگی از اون سوال ناگهانی جا خورد و چشم هاش رو ریز کرد.
_ کدوم؟!
_ همون که باهاش دست دادی.
کمی فکر کرد و به یاد آورد. البته که به یاد می آورد، هر چی نباشه خودش مخصوصاً جلوی جیمین با یه دختر قبل از بیرون رفتنشون قرار گذاشته بود و همه اش از عمد ترتیب داده شده بود. حتی همون بی محلی بعدش و حرفی راجع بهش نزدن با جیمین هم از عمد بود.
_ آهان خب...
می خواست به دروغ بگه دوست دخترش بوده تا جیمین بیخیال دوست داشتنش بشه، اما با وضعیت سختی که جونگ کوک برای جیمین به وجود آورده بود، به خودش اجازه نداد تا حالش رو از اونی که هست بدتر کنه...
بیخیال همه نقشه هاش لبخند کمرنگی زد.
_ یکی از دوست های خواهرم بود که سر یه مسئله کاری سوالی ازم داشت.
چشم های جیمین از خوشحالی برق زدن و مین یونگی با وجود سر پایین افتاده پسر کنارش نتونست اون مردمک های شاد رو ببینه، اما با این حال کامل از حس جیمین مطلع بود.
جیمین لب های برجسته اش رو خیس کرد و گفت:
_ آهان، که اینطور.
در ماشین رو باز کرد و قبل از پیاده شدن با لبخندی شیرین ادامه داد:
_ ببخشید کنجکاو شده بودم. ممنون بابت رسوندن ما و کمک کردن برای بردن جونگ کوک، فعلاً تا فردا.
سری تکون داد و جیمین با پیاده شدنش، نگاه بدرقه کننده و پر حسرت پسر داخل ماشین رو به خودش جذب کرد.
بعد از اینکه بهترین فرد زندگیش کامل از محوطه دیدش خارج شد، پلک هاش رو محکم بست و با یادآوری اینکه نباید با جیمین رابطه ای داشته باشه، استارت ماشین رو زد و به طرف بیمارستان همیشگی راه افتاد.
.
.
.
.
وارد دانشکده شد، حالش بهتر شده بود. می شه گفت تصمیم گرفت باز توی پوسته ظاهر نماش فرو بره.
قبل از اینکه سر کلاس برن، از پسر عموش پرسید:
_ جیمینا، میدونی تهیونگ امروز کلاس داره یا نه؟
سوالش باعث شد جیمین لبخند بزنه چون مشخص بود جونگ کوک دنبال برطرف کردن ناراحتی تهیونگ نسبت به خودشه. چقدر خوشحال شد که اون تونست یه دوست جدید رو بپذیره و حالا می خواست برای نگهداریش تلاش کنه...
_ نمی دونم. چطوره بعد از کلاس اولمون از یونگی بپرسیم؟
_ درسته! فکر خوبیه! احتمالاً هیونگ بدونه.
پسر شکاک صورتش رو نزدیک برد و با لحن کاوش گری خواست جونگ کوک رو اذیت کنه.
_ چیشده جونگ کوک بی حوصله سراغ دوست هاش رو می گیره؟
پسر بند کوله پشتیش رو روی شونه اش فشرد.
_ برای خودت خیال بافی نکن!
جیمین خندید تا بیشتر حرص اون پسر لجباز رو در بیاره.
_ اینکه تو داری آدم می شی، خیال بافی نیست. تو تهیونگ رو بالاخره پذیرفتی!
بعد از تموم کردن حرفش از کنار پسر عموی عصبیش گذشت و با صدایی بلند تر ادامه داد:
_ بجنب الان کلاس شروع می شه!
کوک تنها سعی کرد چیزی نگه و ساکت به دنبالش به راه افتاد.
کلاسی که داشت براش به شدت حوصله سر بود و با وجود درگیری های ذهنی اخیرش اصلاً نمی تونست روی حرف های استاد خشک متمرکز بشه، در نتیجه مشغول خط خطی های نامفهوم داخل دفترش شد و تا موقعی که کلاس به اتمام برسه، مثل مجسمه ای بی حس با همون خودکار و دفتر بازی کرد و افکار خاکستریش رو هم کمی مرور کرد.
وقتی بالاخره از دست اون محیط سنگین و حوصله سر بر نجات پیدا کرد، به همراه جیمین به سمت کلاسی رفتن که یونگی اونجا بود.
جیمین کل کلاس و دانشجو ها رو از نظر گذروند، اما یونگی رو ندید.
لحظه آخر که نا امید شده بود، چشمش به هوسوک افتاد.
صداش زد:
_ هوسوک هیونگ!
هوسوک با دیدنشون به طرفشون رفت و با لبخند گرمی سلام کرد. جیمین بعد از احوال پرسی جویای خبر یونگی شد.
_ هیونگ یونگی رو ندیدی؟
پسر با شنیدن اسم یونگی ساکت شد و بعد از بردن دستش به پشت سرش و نوازش کردن کمی از موهاش از روی کلافگی ای پنهان، جواب داد:
_ نه. فکر نکنم امروز اصلاً بیاد.
جیمین تعجب کرد، چون دیروز قبل از خداحافظی و گفتن فعلاً تا فردا، یونگی براش سر مثبت تکون داده بود و حرفی از نیومدن اون روز به دانشگاه نزده بود.
_ برای چی نیاد؟
هوسوک از همه چیز اطلاع داشت، اما خواست جیمین رو دست به سر کنه.
_ دیشب که باهاش چت می کردم، بهم گفت انگار برای امروز کار مهمی براش پیش اومده. شاید واسه همون نیومده.
پسر قد کوتاه کمی گرفته شد و باور کرد، اما جونگ کوک که خودش یه دروغ گوی ماهر بود، از صورت گرفته هوسوک که سعی در مخفی کردن داشت یا مکث های کوتاهش برای جواب فهمید حقیقت ماجرا اون نیست و چیزی ازشون پنهان می شه.
حس کرد اون پنهان کاری به صلاح جیمینه پس تصمیم گرفت خودش شخصاً از یونگی ماجرا رو جویا بشه و در اون لحظه حرفی نزد و سکوت کرد.
کلاس های اون روز به پایان رسید، اما نه جیمین یونگی رو دید و بدتر از همه تلفنش خاموش بود و نه جونگ کوک تونست تهیونگ رو پیدا کنه و از روی غرورش تماسی نگرفت.
اما وقتی به اتاق آبی رنگش رسید، تحمل نکرد و شماره اش رو گرفت که بعد از تایم طولانی ای که نا امید شده بود، تهیونگ بالاخره جواب داد.
_ کیم تهیونگ!
پسر که از شنیدن صدای کوک حسابی شوکه شده بود، فکر کرد اتفاقی افتاده که باهاش تماس گرفته.
_ بله چی شده؟!
_ می خواستم یه چیزی رو بهت بگم...
تهیونگ حالا نگران تر شد.
_ چی؟!
از زدن حرفش تردید داشت اما تمام حس هاش رو کنار زد، بالاخره که زنگ زده بود پس باید کارش رو می کرد.
به آرومی لب زد:
_ من هنوز گل هات رو نگه داشتم...
طول کشید تا تهیونگ هضم کنه چی گفت و منظورش چیه، اما وقتی فهمید، استرسش رفت و به جاش یه شادی و لبخند پهن جایگزین شد.
نگه داشتن گل ها و عنوانش به این معنی بود که اون نمی خواد دوستیش رو بهم بزنه و می خواد نگهش داره!
با لحنی که داخلش خباثت موج می زد، گفت:
_ خب این یعنی چی آقای جئون؟
لبش رو گزید و سعی کرد مثل همیشه سرد باشه، اما چندان توی مخفی کردن حرص کردنش موفق نبود.
_ یعنی همین! من فقط خواستم بهت بگمش و تحلیل مفهموش با خودته.
_ می دونی چیه کوک؟
_ چی؟
_ بی شک اگه پیشت بودم، لپ هات رو می کشیدم تا بیشتر حرص بخوری یا پهلوهات رو سوراخ می کردم!
پسرک حس کرد صورتش در حال سرخ شدنه... انگار که چیزی هم توی دلش فرو ریخت.
_ هی!! بس کن این چیزا رو من بچه نیستم!
تهیونگ از پشت تلفن صورت عصبیش رو تصور کرد و بیشتر لبخند زد.
_ باشه، آروم باش شوخی کردم. خب زنگ زدی همین رو بگی؟ من باید برم یکم دیگه پرواز دارم.
جونگ کوک انگار که تمام حرف هاش رو فراموش کرده باشه، فقط پرسید:
_ پرواز؟
_ اهوم. باز باید برم آمریکا مشکلی پیش اومده.
پسری که ناراحت شده بود، حس کنجکاویش رو بروز داد.
_ برای چی باید بری اونجا؟!
_ مادرم اونجاست.
نتونست دیگه حرفی بزنه. دلیل محکمی برای رفتن بود پس حق اعتراض نداشت. یعنی از نظرش اصلاً اون کی بود که بخواد برای سفر تهیونگ اظهار نظر کنه؟ چیز بیشتری رو جویا نشد و فکر کرد مادرش فقط اونجا زندگی می کنه و تهیونگ میره تا بهش سر بزنه.
_ آهان.. کی بر می گردی؟
_ نزدیکای کریسمس، شاید یک هفته دیگه.
_ باشه مراقب خودت باش.
فرصت حرف دیگه ای رو به تهیونگ نداد و تماس رو قطع کرد.
حس بدی داشت که یک هفته باید صبر کنه یا شاید هم بیشتر. با تمام امید باهاش تماس گرفت تا باهاش قرار ملاقاتی برای جبران بذاره، اما با خبری که شنید کاملا پکر و بیخیال همه چیز شد.
روی تختش افتاد و سعی کرد بخوابه تا فراموش کنه حس ناراحتی ای رو که درک نمی کرد.
"تو بهش عادت کردی، جونگ کوک! این عادت رو ترکش کن..."
.
.
.
.
یک هفته گذشت و تهیونگ به کره برگشته بود و به محض رسیدنش به جونگ کوک خبر داده بود. باهاش قراری گذاشت تا همدیگه رو ببینن و اما لوکیشنی که تعیین شده بود، اون بار از طرف جونگ کوک بود.
تهیونگ وقتی به مکانی که براش فرستاده شده بود رسید، با یک گیم نت مواجه شد. اولش تعجب کرد، اما با فکر اینکه شاید حتما اون توی دوره شیداییه با خوشحالی در گیم نت رو باز کرد و داخل شد.
حدسش غلط نبود و کوک در حال خنده، مشغول بازی کردن بود. به سمتش رفت و از پشت سر آروم دستش رو روی شونه هاش گذاشت و صداش کرد:
_ جونگ کوک!
با حس صدای بم آشنا از جاش پرید و به تهیونگ خیره شد. از شوک که بیرون اومد، سریع از جاش بلند شد و روبه روی دوستش ایستاد. نمی دونست چی بگه و انگار زبونش قفل کرده بود و حرفی نداشت.
تهیونگ که سکوتش رو دید، خواست کمی جو رو براش گرم تر کنه. دست هاش رو دراز کرد و محکم در آغوش کشیدش. البته که این امر فقط برای درست کردن جو به وجود اومده نبود و برای دلتنگی بیش از حد خودش هم بود. دست های جونگ کوک کنارش رها شده بودن، اما بالاخره موقعیت رو سنجید و با بالا آوردنشون اون هم سعی کرد کمی رفع دلتنگی کنه، با اینکه اصلاً فکرش رو نمی کرد دلتنگ پسر سمج توی بغلش بشه.
تهیونگ بالاخره از بغلش بیرون اومد و با چهره ای گرم اون رو به بازی دعوت کرد:
_ خب بهتر نیست بازی کنیم؟
سریع به کنارش اشاره ای کرد و دستپاچه گفت:
_ البته!
نشست و پرسید:
_ اوکی حالا چرا هل کردی؟ نکنه از بازی با من می ترسی؟
پسرک با اون حرف انگار تونست به شخصیت و جو سابقش برگرده. تک خنده ای کرد.
_ کی؟ من؟! بیا امتحانش کنیم و ببینیم کی می بره!
پسر بزرگ تر که از برگشتن به حال نرمالش خوشحال شده بود، خواست هیجان بازی رو بیشتر کنه.
_ و بازنده باید چکار کنه؟
پسر کوچیک تر لبخند مرموزی زد و با عنوان شرطش داخل گوش دوستش زمزمه وار عقب کشید. تهیونگ ابرویی بالا انداخت و تأیید کرد:
_ قبوله!
.
.
.
.

بعد از کلی بازی تهیونگ هربار باخت! هر چی نباشه جونگ کوک توی بازی کردن رقیبی نداشت! در گذشته، زمانی که فقط یه بچه دبیرستانی بود، زیاد با دوست هاش به گیم نت می رفت. از شروع بدبختیش هم فقط دوره های شیدایی هیجانی برای رفتن داشت تا سرگرم بشه.
گیم نت یه جورایی علاوه بر شور و هیجان بهش درد هم می داد؛ درد یادآوردی خاطرات. خاطرات نوجوونی ای که روزی شروع افسردگیش شد.
به یاد می آورد و از درون خودش رو می خورد، اما از بیرون انظار شاهد قهقه هاش بودن، قهقه هایی که بی اراده زده می شد و از شدت درد از عمق وجودش می اومدن...
طبق شرط بازنده باید به وعده داده شده عمل می کرد. پس تهیونگ از جاش بلند شد و پشت به جونگ کوک کمی خم شد. جونگ کوک خنده مستانه ای کرد و با چسبیدن به کمر تهیونگ پاهاش رو دور کمر و شکمش قفل و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد.
درسته، بازنده باید به برنده کولی می داد.
تهیونگ اول کمی به سختی از جاش بلند شد، اما کم کم تونست بهتر عادت کنه و به سمت در خروجی گیم نت حرکت کرد. جونگ کوک با شیطنت داخل گوشش نجوا کرد:
_ من یه کولی درست حسابی تا جایی که ماشینت رو پارک کردی، می خوام!
گوش تهیونگ از برخورد نفس های پسر سوار روی کمرش، کمی داغ کرد و حس عجیبی بهش دست داد، اما توجهی نکرد و با لحنی تهدید آمیز گفت:
_ نوبت منم می رسه!
جونگ کوک باز خندید. سرش رو به پشت گردن تهیونگ فرو برد که باز باعث شد از برخورد نفس هاش به پوست گردن پسر، حسی مثل داغ شدن گوش هاش به دوستش دست بده.
تهیونگ با خودش گفت شاید اونقدر هم بد نبوده که باخته، اما با فهمیدن اینکه به چه چیزی فکر کرد لعنتی به خودش فرستاد و ترجیح داد توی افکارش خفه شه.
جونگ کوک همونطور که قصد نداشت سرش رو از گردن تهیونگ بیرون بیاره، گفت:
_ تهدیدات رو برای خودت نگه دار. فعلاً مواظب باش بلایی سر من نیاری، ماشینت خیلی دوره؟
نفس عمیقی کشید تا کمی فکرش سر جا بیاد و از اون حس عجیب بیرون بیاد.
_ الان می رسیم و درضمن نگران نباش. اونی که آسیب می بینه منم که زیر تو له می شم، کلوچه ی تلخ!
حلقه دست هاش رو دور گرنش تنگ تر کرد.
_ کلوچه تلخ دیگه چه کوفتیه؟!
به اون کوچه خلوت و ماشینی که داخلش پارک شده بود، رسیده بودن و تهیونگ داشت از فشار بیشتر خفه می شد. انگار دادن اون لقب واقعاً حرص جونگ کوک رو درآورده بود!
روی دست هاش می زد تا رهاش کنه، اما بی فایده بود! دیگه توانی نداشت. برگشت و با رها کردنش، جونگ کوک بدون خواسته خودش روی کاپوت ماشین تهیونگ رها و کوبیده شد.
برگشت و در همون وضعی که کوک روی کاپوت به کمر ولو شده بود، روی تنش خیز برداشت. جونگ کوک که هنوز با چشم هایی کاملاً باز از شوک بیرون نیومده بود، فقط تونست دو جفت مردمک درشت رو ببینه و گوش هاش صدای بمی رو بشنوه که به سختی تونست بفهمه چی می گه:
_ کوکی، تو یه کلوچه تلخی! یه کلوچه تلخ که خیلی نادره، کلوچه ها همه شیرینن برای همینه که اسمشون کلوچه اس. اما تو فرق داری...

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now