Part 1

4.9K 416 66
                                    


"تیک! تاک"

آخرین صدایی که بعد از ترک خونه غرق در سکوت توی گوشش نجوا شد، صدای ساعت دیواری کنار در فلزی آپارتمانش بود. تنها بود و بیرون زدن از خونه ی ساکتش برای اون روز اما عذاب آور نبود. اینبار راحت بود و سرخوش. لبخند کجی که روی لب هاش بود این نشون رو می داد که حالش خوبه.
با آسانسور خودش رو به طبقه همکف رسوند. قبل از بیرون رفتن از ساختمون، پانسمان دستش رو زیر پلیور طوسی رنگ بافتش پنهون کرد و با لبخندی پر اشتیاق تر روزش رو شروع کرد.
خوشحال بود، مگه همین کافی نبود؟
از نظرش شاید زندگی روزهای خوشش رو هنوز برای اون تموم نکرده بود، ولی بیشتر مواقع نظرش عکس این بود و زندگی براش مفهومی جز پوچی نداشت. حتی اون لحظات هم اگه از خودش می پرسید زندگی براش دقیقاً چیه، جواب درستی پیدا نمی کرد...
پوچ؟
همه چیز از نظر اون پوچ و بیهوده بود.
زیاد برای این افکار جوون بود.
پر انرژی وارد دانشگاه شد و به کلاسش رفت. عاشق اون کلاس بود. دیوار هاش آبی بودن، رنگ مورد علاقه اش!
خط پر رنگ روی لبش لحظه ای کنار نمی رفت و پسر با چشم های براقش، ذوق زده به دیوار های اون کلاس خیره بود تا استاد از راه برسه. دست گرمی که روی شونه اش قرار گرفت اما باعث شد از افکارش بیرون کشیده بشه و نگاهش رو از دیوار های آبی بگیره.
با دیدن فرد کنارش که با امیدواری به خوشحالی نه چندان پایدارش خیره بود، لبخند پهنی روی صورت خودش هم نشست.
_ سلام جیمین.
_ کوکی! امروز چقدر حالت خوبه.
پسر عموی نسبتا قد کوتاهش گفت و کنارش نشست.
در حالی که مشغول شد تا کتاب هاش رو از کوله پشتی مشکی رنگش بیرون بیاره، گفت:
_ میای بعد از کلاس بریم گیم بزنیم؟
لبخند جیمین حالا کم رنگ تر شد. انگار که غم و نگرانی جونش رو گرفته باشه... نمی خواست قبول کنه اما اون لحن پر شور و تمنا مجبورش کرد به قلبش فکر کنه.
_ باشه، فقط زیاده روی نکن امروز...
_ باشه باشه.
در آخر با تک خنده ای نه چندان کوتاه، لب هاش بسته شد و نگاه روبه روش رو به استادی که تازه جلسه رو شروع کرده بود، داد.
اون روز خیلی توی کلاس فعال شده بود و مشارکت می کرد. همه دیگه به اون تغییرات چند وقت یک بار جئون جونگ کوک عادت کرده بودن... تغییرات متناقضی که عجیب خطاب می شد...
بعد از ساعتی گوش سپردن به تدریس درس جدید کلاس تموم شد، پس جئون خسته با خوشحالی صندلیش رو ترک کرد و وسایل جمع کرده رو داخل کوله اش روی دوشش جابجا کرد.
جیمین هنوز آماده نبود و به همین خاطر، پسر عجول کنارش غر زد:
_ هی جیمین چقدر لفتش می دی؛ بجنب دیگه!
با عجله کلاسور و خودکارش رو توی کیفش جا داد و دنبال اون پسر پر انرژی که حالا از کلاس خارج شده بود، دوید. قدم های بلندی برای خروج از دانشکده برمی داشت و همین به جیمین فهموند اون چقدر عجله داره و مشتاقه.
جونگ کوک دیگه ناراحت نبود و می خندید، پس فکر کرد اون لحظه بهترین فرصت برای عنوان حرف هاش باشه.
_ می گم کوک، بابام گفت امروز باید باز برگردی خونمون. بسه مدت تنهایی ای که می خواستی.
وسط راه ایستاد. خنده اش به نرمی ماسید و رنگ نگاهش بی رنگ شد... حس خوبش به یک باره از بین رفته بود و سایه غم روی تن پر انرژیش افتاد.
برگشت و با چشم های تازه بی حال شده اش، به جیمین خیره شد. آروم لب زد:
_ باشه...
دوباره به راه افتاد و آستین پلیورش رو پایین تر کشید تا مبادا باز پسر عموش بویی ببره و به پدرش که عموی جونگ کوک بود، خبر بده و چند روز تنهایی ای که می خواست ازش گرفته بشه. جونگ کوک پیش اون ها زندگی می کرد و اجازه نداشت زیاد تنها توی خونه مجردیش که گاهی به اونجا می رفت، بمونه.
اون ها فکر می کردن جونگ کوک داره راه میاد و چند روز تنها بودن که خودش خواستارش بود، مشکل زیادی ایجاد نمی کنه.
جلسات روانشناسی رو که می رفت، قرص هاش رو هم می خورد.
ولی این فقط تصورات اون ها بود و جونگ کوک مواقعی اون قرص ها رو توی توالت خالی می کرد و یک سیفون هم روشون می کشید تا کاملاً محو بشن!
اون روز هم باید با لباس هایی که بدنش رو کاملاً می پوشوند، توی خونه رفت و آمد می کرد و باز جیمین زورش می کرد درشون بیاره تا ببینه چه بلایی سر بدنش آورده؟
حالا که فکر می کرد، از قبول کردن حرف جیمین به شدت پشیمون بود. ولی جز برگشتن هم چاره دیگه ای نداشت!
یقه اسکیش رو پایین تر کشید، خدا رو شکر کرد به اون ناحیه از بدنش صدمه ای وارد نکرده بود وگرنه مجبور می شد توی خونه هم با یقه اسکی بگرده و اونوقت می فهمیدن قرص هاش رو نمی خوره و باز مجبورش می کردن به کارهایی که دوست نداشت.
اون دوست داشت آزاد باشه تا کم کم خودش جوهر زندگی سردش رو بمکه و همه چیز تموم بشه...
اون هفته همه چیز به مراتب نسبت به روز های قبل بهتر بود؛ چون حداقل توی دوره شیداییش عمداً آسیب زیادی به خودش وارد نمی کرد و سرخوش بود...
بعد از یکم خوش گذرونی با جیمین و بازی کردن، به سمت خونه عموش، جایی که چندین سال بعد مرگ پدر مادرش زندگی می کرد رفتن.
موقع رسیدن این مادر جیمین بود که بهشون خبر داد یونگی، دوست قدیمیشون با یکی از دوست هاش به اونجا اومدن. جونگ کوک که اصلاً اهمیتی براش نداشت و خسته بود بی معطلی به سمت پله ها به راه افتاد تا به اتاقش برگرده. اما جیمین دستش رو کشید، اون رو به زور با خودش به سالن مهمان برد و همین پسر رو کمی عصبی و کلافه کرد.
یونگی و دوست غریبه اش با دیدن دو پسر از جا بلند شدن.
پسر ناشناس در دیدار اول با موهای لخت قهوه ای سوخته پراکنده روی پیشیونیش، چشم های درشت خوش حالت، پالتویی طوسی رنگ بلند روی تنش، شلوار تقریبا جذب کتان مشکی رنگ و در آخر لب های برجسته کش اومده اش به لبخند، نگاه اون ها رو رو خیره به خودش کرد.
جیمین دست پسر عموی لجبازش رو رها و بعد از نگاه میخ کوبش به فرد به نظر متشخص مقابلش، نگاهی به یونگی انداخت.
_ اوه یونگی، کی اومدی؟
_ تازه اومدیم.
رو کرد به سمت غریبه خوش پوش و ادامه داد:
_ بذار اول تهیونگ که تعریفش رو کرده بودم معرفی کنم.
جیمین که به یاد تعریف های دوستش از استعداد اون پسر در رشته اش افتاد، لبخندی زد. پس طبق گفته های هیونگش اون واقعا یک آدم عالی به نظر می اومد!
پسری که حالا فهمید اسمش تهیونگه به سمتش دست دراز کرد و لب های درشت صورتی رنگش رو حرکت داد:
_ کیم تهیونگ هستم.
جیمین که همیشه آدم خون گرمی بود، دست هاش رو به گرمی فشرد و متقابل خودش رو معرفی کرد:
_ منم پارک جیمینم. خوشبختم.
در اون میون این نگاه خیره ی جونگ کوک بود که تهیونگ رو متوجه اش کرد. به سمت پسر بی حرکت رفت و دست دراز کرد. بدون تغییر چهره بی حالش به آرومی دست جلو برد و گذاشت اون غریبه تازه آشنا شده، دست سردش رو لمس کنه.
غریبه با لمس اون پوست یخ شوکه شد و صدای بمش رنگ نگرانی گرفت:
_ پسر تو چقدر سردی! حالت خوبه؟
پسر عموش نگران به سمتش رفت و دست هاش رو محکم چسبید:
_ رنگت پریده! حالت خوبه؟!
نگاهش رنگ عجیبی گرفت و چشم هاش یک دور بین افراد حاضر در سالن چرخید. بی هیچ واکشنی مثل یک مجسمه با چشم هایی متحرک... اما این سکوت دوام ثابتی نداشت. لبخند پهنی رو چاشنی صورتش کرد و بالاخره صدای خاص دلنشین و آرومش، به گوش رسید:
_ چیزی نیست جیمین...
خیال همه از اون جواب آسوده شد. ولی بعد از ثانیه هایی کوتاه، قهقهه های پسر مو قهوه ای عجیب به هوا رفت و همین باعث گرد شدن مردمک های سه پسر دیگه شد...
حالا اون کاملا مثل روانی ها شده بود!
همه شوکه به خنده های بلندش ماتشون برده بود و دلیلش رو نمی فهمیدن... چیز خنده داری در میون نبود، بود؟
درسته که جیمین و یونگی از وضع پسر اطلاع داشتن و می دونستن دلیل اون رفتار چه چیزیه، اما باز هم اون حرکات برای ثانیه های اول متعجشون می کرد.
بعد از لحظاتی این جیمین بود که به خودش اومد و با گرفتن شونه های صاحب خنده های بلند اون سالن، محکم تکونش داد:
_ بسه کوک!
صداش قطع شد و چشم های براقش مات شدن... با لبخندی که تَه مونده اون خنده های بلند و بیشتر شبیه به پوزخند بود، بی هیچ حرف دیگه ای به طرف خروجی سالن راه کج کرد.
می خواست تنها باشه...
فقط می خواست تنها باشه و خودش رو خالی کنه!
جیمین به دنبالش رفت تا متوقفش کنه ولی یونگی نذاشت و جلوش رو گرفت تا پسرک از پله های چوبی مارپیچ بالا رفت و از دیدشون خارج شد...
_ ولش کن درست می شه! تو که می دونی تا درمان کامل وضعیتش چجوریه.
مچش رو پس کشید. کلافه روی مبل نشست و دست های لرزونش رو داخل موهای حالت دارش کشید. اونقدر حالش بهم ریخت که حضور فرد جدید براش بی اهمیت باشه و یا حتی بهش فکر هم نکنه!
لب های خشک قلوه ایش رو حرکت داد و گفت:
_ چرا باید اینجوری می شد؟
سر پایین افتاده اش اجازه نمی داد اون دو پسر صورت غم زده اش رو ببینن اما احساساتش به خوبی در اون فضای متشنج حس می شد... و همچنین تهیونگ غرق در افکار مختلف بود و سوالاتی ذهنش رو درگیر اون پسر با رفتار عجیب چند دقیقه قبل کرده بود.
حدس زد دیوونه یا مریض باشه و به همین فکر برای اون لحظه اکتفا کرد چون نمی تونست سوالی کنه، یعنی شرایط موقعیت پرسیدن سوالی رو ایجاد نمی کرد.
.
.
.
.
جونگ کوک بعد از ترک سالن فوری به اتاقش برگشت و انرژی زیادش رو با پرت کردن و شکستن وسایل از روی عصبانیتی نامفهوم، خالی کرد.
وقتی کمی کمی آروم تر شد، خودش رو با پاهای بریده اش که ناشی از راه رفتن روی شیشه های شکسته بود، روی تخت مرتبش پرت کرد.
اون حتی به گلدون مورد علاقه اش هم که همیشه اون گل های یاس کبود رنگ رو داخلش می ذاشت، رحم نکرد و با خشم تمام متلاشیش کرد!
حالا بین ملحفه آبی رنگش پیچیده بود و چشم هاش روی گلبرگ های پژمرده بین انبوه شیشه های شکسته روی زمین، پایین تخت قفل شده بود.
با خودش فکر کرد که چقدر شبیه به اون گل هاست...
"به آرومی پژمرده می شن و روح زندگیشون مکیده می شه تا جسمشون خشک بشه."
خوب می دونست از زندگی چی می خواد، اون یک مرگ آروم و زجر آور می خواست!
دوست داشت ذره ذره مکیده شدن روحش رو تماشا کنه و لذت ببره...
مثل گل های کف پارکت خونی شده توسط گوشت تن بریده شده اش...
به سوزش پاهاش اهمیتی نداد، اون به این درد ها عادت داشت.
اشک کمی خالیش می کرد اما اون نمی خواست اشک بریزه تا بغض خفه شده اش بیشتر گلوش رو فشار بده!
اما چرا؟
چون زجر بیشتری بکشه! چون جونگ کوک به زجر دادن خودش بها می داد!
خسته بود...
دیگه توان کار، فکر و حرف دیگه ای نداشت پس با افکاری خالی از زندگی چشم هاش گرم شد و در آخر به رویای آبی رنگش مهمون شد...
.
.
.
.
تهیونگ که با درخواست یونگی برای کمک به پروژه دانشگاهی جیمین، به اونجا اومده بود؛ حالا که جو آروم تر شده بود دیگه نمی تونست کنجکاویش رو کنترل کنه پس سوالش رو مطرح کرد:
_ می شه بپرسم دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟
یونگی نگاهش رو از دوستش که ماتم زده همچنان روی مبل نشسته بود، گرفت و به تهیونگ داد:
_ کوک مریضه، یعنی دچار اختلال دو قطبی شدیده و این حالت هاش هم دست خودش نیست.
با تعجب سوال بعدی رو پرسید:
_ برای چی؟!
اون سوال ها و جواب ها فقط ذهن جیمین رو بهم ریخته تر می کرد. اما همچنان در حال سکوت خیره به نقطه ای نا معلوم بود.
هیونگش سر بسته جواب سوال دوم رو داد:
_ توی گذشته اتفاقات ناخوشایندی براش افتاده که باعث شد یک دوره افسردگی شدید بگیره و بعد از اون مبتلا به اختلال دوقطبی و شیدایی هم شد...
خواست بپرسه چه اتفاقی، ولی جلوی باز شدن دهنش رو گرفت و با خودش فکر کرد کنجکاوی اضافی دیگه زیاده روی و دور از ادبه و نباید تو زندگی دیگران سرک بکشه؛ اون هم اون لحظه، با اون محیط خفه کننده که هنوز کمی از اثرات احساسات منفی درش جاری بود.
صداش رو صاف کرد و سعی کرد موضوع رو عوض کنه:
_ خب جیمین، چه کمکی از دستم بر میاد؟ من برای تکمیل پروژه ات اینجام.
جیمین از ناراحتی برای بهترین پسر عمویی که مثل دوست و برادرش می موند، دست برداشت و توجهش رو به پسر قد بلند داد.
_ اوه آره! اصلاً از یادم رفته بود. خیلی عذر می خوام این وضع به وجود اومد. بیاین بریم اتاق من.
تهیونگ بی هیچ دلخوری دنبال دو پسر به طرف اتاق مورد نظر راه افتاد و در آخر یونگی با تماسی که دریافت کرد، از جمع سه نفرشون خارج شد.
تهیونگ به جیمین کمک کرد، اما تمام فکرش پیش جونگ کوک بود و حقایق زندگی اون پسر.
.
.
.
.
چشم هاش رو توی اتاق تاریکش باز کرد و متوجه شد چقدر خوابیده.
از جاش بلند شد و نگاهی به پاهای خونی و خراشیده اش انداخت.
حالا اون ها رو باید چکار می کرد؟
پوفی کشید و وارد حمام شد. پاهاش رو شست و بعد شروع کرد به ضد عفونی و پانسمان. تمام اون وسایل رو داخل اتاقش داشت چون اینجور موقعیت ها زیاد براش پیش می اومد.
جالب بود! خودش رو زخمی می کرد و خودش هم زخم هاش رو می بست...
"چه زندگی مزخرفی!"
بعد از پانسمان، جورابی رو برای مخفی کردن پاهاش پوشید و از اتاق خارج شد. از پله ها پایین رفت و در همون حین بلند اسم جیمین رو صدا زد:
_ جیمین! کجایی؟
حس می کرد خونه باید خالی باشه چون اگه زن عموش بود، اون رو زودتر از این حرف ها از خواب بیدار می کرد و عموش هم که تا دیر وقت شرکت بود. وقتی به همکف رسید، صدای آشنای بمی توجهش رو جلب کرد. تهیونگ بود که به سمتش رفت و گفت:
_ چیزی شده؟
مثل بار اول که همون چند ساعت پیش اون رو دیده بود، خیره به چهره دلنشین و جذابش شد. دیگه پالتویی تنش نبود و تنها بافتی یقه اسکی سفید رنگ تنش رو پوشونده بود.
_ جیمین کجاست؟
نگاهی به موهای آشفته شلخته اش و لباس هایی که هنوز عوض نشده بودن انداخت. مشخص بود که پسر مقابلش با چیزی درگیر شده بود.
بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
_ رفت بیرون و گفت خدمتکار ها و مادرش امروز نیستن و من تا موقعی که برگرده، اینجا بمونم.
با اینکه حدس دلیل موندن اون غریبه کار سختی نبود، باز هم پرسید:
_ چرا؟
تهیونگ که می دونست نباید دلیل اصلی رو بگه و ممکنه عصبی بشه که مثل یک بچه کوچیک باهاش رفتار می کنن و حتماً یکی رو می ذارن تا مراقبش باشه، سعی کرد دلیل دیگه ای جور کنه.
_ خب خونه من خیلی دوره و هنوزم با جیمین کارمون تموم نشده. گفت امشب رو اینجا بمونم...
توی ذهنش به خنگی خودش اعتراف کرد. اون قرار نبود شب رو اونجا بمونه و درضمن، این با جمله قبلش همخونی نداشت.
جونگ کوک لبخند مرموزی زد و چهره جذاب تهیونگ که استرسی پنهان پشتش دفن شده بود رو از نظر گذروند.
_ ولی تو گفتی قراره بمونی تا برگرده! این به این معنی نیست که برای شب برمی گردی خونه خودت؟!
حالا چطور گندش رو صاف می کرد؟
در حال فکر کردن به دنبال یک جواب معقول بود تا اینکه پسر به ظاهر دیوونه پیش دستی و کارش رو راحت کرد.
_ نیازی نیست دروغ سرهم کنی، من خودم می دونم چرا اینجا هستی و این موضوع برام عادی شده.
حالا که لو رفته بود جرات کرد با چشم های مضطربش به چهره بیخیال رو به روش نگاه دقیقی بندازه و با اون مردمک های سرد، ارتباط چشمی قوی تری برقرار کنه.
_ پس چرا پرسیدی؟
لبخند محوی زد:
_ می خواستم تو رو بسنجم.
دستش رو داخل جیب شلوارش برد. مکالمه جالبی بود و خوشش اومده بود!
شاید می تونست با اون پسر مریض وقت بیشتری بگذرونه.
_ و خب نتیجه این آزمونت چیشد؟
به سمتش رفت و آروم روی صورت بی نقصش زمزمه کرد:
_ آدم با فکری هستی.
لبخند خوشحالی زد و لب های کش اومده اش رو حرکت داد:
_ نتیجه گیری خوبی کردی!
عقب کشید.
_ اگه دروغت عملی بشه، چیز خوبیه! می تونی شب رو اینجا بمونی تا خوش بگذرونیم؟
خودش هم نمی دونست چرا همچین پیشنهادی به فردی که یک روز هم از آشنایی باهاش نگذشته بود، داده! شاید فقط از تنهایی خسته شده بود و حالا دلش سرگرمی های جدیدی می خواست و اون پسر همسن و سال مقابلش گزینه مناسبی به نظر می اومد.
تهیونگ که از اون پیشنهاد ناگهانی تعجب کرده بود، کمی مکث کرد و جواب داد:
_ ولی درست نیست من اینجا بمونم.
_ چیزی که اینجا زیاده، اتاقه!
معذب سرش رو چرخوند و دلیل اصلیش رو گفت:
_ نه منظورم این نیست... خب من خیلی وقت نیست با خانواده شما آشنا شدم و صمیمی نیستیم.
پسر عجیب مرموز استایل متفکرانه ای به خودش گرفت. انگار که قرار نبود کوتاه بیاد و دوست داشت هر جوری شده تهیونگ رو برای شب نگه داره.
_ عمو اینا که مشکلی ندارن. پس...
با شنیدن این حرف جا خورد. فکر می کرد جونگ کوک باید برادر جیمین باشه وقتی اون پسر شیرین اونقدر برای جونگ کوک ناراحت بود.
_ اوه اینجا خونه عموته؟ پس یعنی جیمین پسر عموته...
_ درسته من اینجا زندگی میکنم.
بدون فکر پرسید:
_ چرا؟
"چرا؟"
ذهنش با این سوال دچار اختلال شد.
جواب به سوال "دلیل زندگیش توی اونجا" اون رو به گذشته مسبب زندگی آبی رنگ الانش پرت می کرد... یاد آوری اون لحظات اصلاً براش خوشایند نبود! نه اون لحظه که می خواست شاد باشه و خوش بگذرونه!
تهیونگ از مشاهده مردمک جونگ کوک روی نقطه ای نامعلوم با اون سردی کشنده و سکوت سنگینش، فهمید گند بدی زده!
طولی نکشید که اون چشم های ثابت رفته رفته جمع شدن که ناشی از خنده شیرین ولی در باطن تلخش بود...
_ اسمت چی بود؟
نادیده گرفتن و عوض کردن موضوع؟
این یکی از بازخورد های همیشگی کوک به سوالاتی که نمی خواست جواب بده یا راجع بهشون فکر کنه، بود.
تهیونگ که متوجه قضیه شد، خدا رو شکر کرد که گندش رو باز هم مثل دفعه قبل جونگ کوک جمع کرد.
لحنش رو مشتاق نشون داد:
_ تهیونگم!
_ منم جونگ کوک ام. می تونی کوک صدام کنی.
لبخندی زد. اونقدر ها هم ترسناک و عجیب به نظر نمی رسید. حداقل برای تهیونگ.
_ خب کوک، پس من اگه امشب اینجا بمونم، موردی نیست؟
_ البته که نه!
اما یک چیز براش عجیب بود هر چند با وجود اینکه می دونست اون یه فرد دو قطبیه. اون هم اینکه پسری که تا چند لحظه پیش از نگاه بی حرکت سردش عمق وجود خودش هم یخ می بست، حالا به شیرینی یک بچه هفت ساله که تازه یاد گرفته بنویسه و ذوق می کنه ست...
اون واقعا پیچیده بود و تهیونگ از دیدار اول این موضوع رو به خودش گوشزد کرد.
وقتی تهیونگ رو در حال فکر کردن دید، دستی جلوش تکون داد و گفت:
_ هی! میای بریم یکم نوشیدنی بزنیم؟
به خودش اومد و بدون اینکه بدونه مشروب برای جونگ کوک یعنی یک محرک قوی، دست رد به سینه اش نزد.
_ حتما!

------------------------
>توضیحات<
حتما خونده بشه.

خب در رابطه با اسم فیک "زندگی آبی" ممکنه سوالاتی پیش بیاد که چرا همچین اسمی انتخاب کردم. این اسم رو انتخاب کردم چون آبی توی روانشناسی رنگ ها نماد افسردگیه و یکی از شخصیت های اصلی یعنی جونگ کوک دچار این مشکله و مبتلا به اختلال دوقطبی شدیده یا همون افسردگی شیدایی. ما چند نوع اختلال دو قطبی داریم که کوک مبتلا به نوع یکه و یک دوره شیدایی (یعنی دوران سرخوشی و خوشحالی که باز شامل علایم دیگه هم میشه، توی فیک دچارش بشه متوجه میشین) داره و یک دوره افسردگی که اینو خودتون میدونید چیه.
من توی این فیک بازه زمانی شیدایی کوک رو یک هفته در نظر گرفتم یا بیشتر و بعد اون تایم بازه افسردگیش شروع میشه و تا دو هفته یا بیشتر ادامه داره و باز همین چرخه. و خب از اسم دوقطبی معلومه تو هر بازه یک اخلاق و رفتار از خودش بروز میده.
من در حد نیاز تحقیق کردم ولی خیلی تخصصی نه و امیدوارم با شرایط فیک اگه یجاهایی یکم زاده ذهن شد، خودتون رو وقف بدین. همین دیگه... امیدوارم کافی بوده باشه💙
ووت هم فراموش نشه=(

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now