Part 16

1.2K 173 11
                                    

سر میز شام چشم هاش تنها روی کاسه برنج پر شده قفل بود و دستش به جای خوردن غذا روی لبش کشیده می‌شد و به بوسه تلخ و سوزنده ای که روز قبل گرفته بود فکر می‌کرد و به پیشنهاد احمقانه خوابیدن با تهیونگ!
حتی یک بار هم همچین فانتزی ای به سرش نزده بود.
کی می‌تونست توی اون وضع روحی به عشق و عاشقی فکر کنه؟
صدای جیمین باعث شد گوشت لب صورتیش رو رها کنه.
_  چیزی شده کوکی؟
لبخند زورکی و مضحکی زد و با گفتن نه کمی از برنج رو خالی از گلوی گرفته شده اش پایین داد و بی توجه به صورت های نگران مقابلش به اتاقش پناه برد.
از موقعی که تهیونگ رفت و اون حرف ها رو برای اتمام رابطه بهش زد نه تماسی دریافت کرده بود نه پیامی که از طرفی ناراحت و از طرفی راضی بود که شاید تهیونگ هم کنار اومده و پذیرفته.
با دیدن تخت درهمش به یاد بوسه ای که گرفت افتاد اما صدای گوشیش باعث شد حواسش پرت بشه و با برداشتنش از روی میز پیام دریافتی رو باز کنه.
قبل از حدسی اسم تهیونگ روی صفحه خودنمایی کرد و بهش فهموند اون پسر مثل همیشه قصد بیخیال شدن نداره!
نمی‌خواست پیام رو باز کنه اما بر خلاف میلش این کارو کرد:
"شاید برای بوسه حمام ازم ناراحتی. قصد عذر خواهی داشتم اما تو همون لحظه با جملاتت قلبم رو سنگین کردی.
یادته شب کریسمس رو که خونه من موندی؟ یادته صبح پاشدی و گفتی من کاری باهات کردم؟
من به دروغ گفتم نه... شاید تو ذهنت اون بوسه باشه و با حرف من فکر کردی توهمه اما نه واقعی بود، واقعی تر از هر رویایی...
تو من رو به اشتباه معشوق قبلیت بوسیدی! تو لب‌های من رو لمس کردی و من حس کردم بدن لعنتیم به جای پس زدن خوشش اومده!
فقط و فقط دوباره بوسیدمت تا بفهمم حسم واقعیه؟
ازت خوشم اومده یا نه؟
جوابی نمیدم چون خودت دادی، ولی اونقدری گیج هستم که بتونم بذارمش کنار، بهش فکر نکنم و بازم دوست باشیم.
میشه؟"
با به یاد آوردن شب کریسمس و صبح فردای اون روز تنش یخ بست و دست‌هاش لرزید...
پس واقعا تهیونگ رو بوسیده بود و توهم نبود!
اون لب‌های درشت بی حرکتی که می‌مکید لب‌های دوستش بود نه دوست پسر گذشته اش...
گوشی رو روی میز گذاشت و با ناباوری نشست.
زمزمه کرد:
_  پس تقصیر من بوده... من شروعش کردم... گند زدم، مثل همیشه!
دوباره گوشی رو برداشت و سعی کرد با انگشت های بی جونش تایپ کنه، اما نه نمی‌تونست و باید تلفنی حرف می‌زد پس با اکراه شماره رو گرفت و منتظر شد.
چند بوق اول تماس وصل شد و صدای امیدوار تهیونگ داخل گوشش پیچید:
_ جونگ کوک!
نفس سنگینش رو بیرون فرستاد و پسر پشت خط رو متعجب کرد:
_ معذرت می‌خوام...
تهیونگ فکر کرد جونگ کوک پشیمون از رفتارش عذر خواهی می‌کنه و قراره همه چیز حل بشه، اما با این حال پرسید:
_ برای چی؟
_ من باعث شدم این حس رو پیدا کنی وقتی برای اولین بار این من بودم که بوسیدمت...
لبخند تلخی زد و جواب داد:
_ اگه قرار بوده این حس رو پیدا کنم چه بی بوسه تو چه با بوسه من این حس رو حتی در آینده دور پیدا می‌کردم...
حق با تهیونگ بود.
سرنوشت!
از سرنوشت متنفر بود که قرار بود یه جوری دوستش رو به خاطر خودش اغوا کنه.
با ناراحتی گفت:
_ پس...
نذاشت حرف جونگ کوک کامل بشه و خودش شروع کرد:
_ حرف هام رو که خوندی! درسته این حس هر چند کم یا زیاد، گیج کننده یا هر چی به وجود اومده، اما من به خاطر تو کنارش می‌ذارم! باور کن... بازم دوستم بمون جونگ کوکا...
دلش می‌خواست! خودش هم می‌دونست به شدت دلتنگ تهیونگ میشه وقتی برای بودنش داخل بیمارستان اون همه خودش رو زجر داد.
حتی تهیونگ هم حالا یاد آور اون لحظات شد:
_ می‌دونم که حالا منم برات کمی مهمم چون برای من خودت رو زخمی کردی و این واقعا عصبیم می‌کنه!
کمی؟ پوزخندی به گمان تهیونگ زد.
اون کمی مهم نبود، یک دنیا مهم بود!
اونقدری مهم که تصمیم بگیره با دلتنگی خودش باعث بشه زندگی تهیونگ نجات پیدا کنه و زجر نکشه چون زندگیش رو به پایان بود. با دست های خودش که کنترلی روشون نداشت...
نمی‌خواست مخالفت کنه.
سخت بود! اما به خاطر همون یک دنیا مهم بودن کلمات رو مهمون زبون سوخته اش کرد:
_ نه... بیا دیگه هم رو نبینیم اینجوری بهتر حست رو کنار می‌ذاری...
فهمید پسر لجباز پشت خط کوتاه نمیاد اما تلاش های اخرش رو برای نرم کردن دل جونگ کوک کرد:
_ کوک لطفا...
می‌تونست التماس و غم رو از رگه های صدای بم تهیونگ تشخیص بده.
دلش نرم شد. از اول هم نرم شده بود، اما مثل همیشه سرکوبش کرد:
_ خدانگهدار کیم تهیونگ...
نفسش سنگین شد و با ترس داد زد:
_ صبر کن بهم نگو این آخرشه!
دستش به لباسش روی قفسه اش چنگ شد:
_ متاسفم ولی آره این آخرشه...
نمی‌دونست چکار کنه، پشت تلفن کاری از دستش ساخته نبود..
کلافه موهاش رو چنگ زد.
_ ببین کوک من برای یک هفته باز نیستم میرم پیش مادرم آمریکا. اما بهت قول میدم من هیچ وقت نمی‌ذارم آخری وجود داشته باشه پس خیال بافی نکن!
دلش برای غیبت تهیونگ از همون لحظه تنگ شد.
از کی اونقدر دلبسته دوستش شده بود که خودش خبر نداشت؟
نمی‌خواست دیگه ادامه بده تا صدای هق هق هاش پشت تلفن به گوش دوست عازم سفرش برسه.
_ خدانگهدار.
تماس رو قطع و با خاموش کردن گوشی اجازه حرف دیگه ای رو به تهیونگ نداد.
مثل همیشه به تختش هجوم برد و سعی کرد با بستن پلک های خیسش آروم بشه...
.
.
.
.
~یک هفته بعد~

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now