Part 11

1.3K 222 38
                                    

دستش رو به پشت کمر جونگ کوک رسوند و آروم به کمرش قوس داد تا بالاتر بیاد. کمی که بالاتر اومد و نفس هاش توی صورت تهیونگ به خوبی حس شد، خودش رو عقب کشید و سعی کرد بلندش کنه. وقتی جونگ کوک بلند شد، تهیونگ باز به کمرش دستی کشید و آروم گفت:
_ ببخشید، دردت گرفت؟
کمی گذشت تا پسرک بتونه به خودش بیاد. بی توجه به درد کمرش که زیاد هم نبود، گفت:
_ تو چی هستی، کیم تهیونگ؟
تهیونگ توجهی نشون نداد و از نظرش وقت اون سوال های ایهام برانگیر برای اون لحظه ابدا نبود چون نگرانش بود. سوالش رو دوباره تکرار کرد:
_ هی! کمرت درد می کنه؟
جونگ کوک تنها با حالتی عجیب و مسخ شده نزدیک تر شد و دستش رو به پوست گردن تهیونگ کشید.
_ تو چی؟ گردنت درد می کنه؟
تهیونگ از سوال جدید و حرکات پسر جا خورد. مثل همیشه غیر قابل پیش بینی! اما با حرفی که زد، ثابت کرد که خودش غیر قابل پیش بینی تره...
با جدیت به چشم های مات جونگ کوک روی گردنش، خیره شد و لب هاش رو حرکت داد:
_ اگه ببوسیش، شاید خوب بشه!
جونگ کوک نگاهش رو بالاتر کشید و روی صورت پسر روبه روش قفل کرد.
در دید اول هیچ حسی ازش دریافت نشد، اما تهیونگ لرزش و فقط کمی گرد شدن مردمک هاش رو از نظر گذروند. انگار که قصد پنهان کردن حس و تعجبش رو داشت و تهیونگ دلیل این پنهان کاری رو نفهمید.
شاید می خواست نشون بده اونقدر حرفش براش جدی نیست و بلعکس مسخره هم هست! البته که واقعا هم یک شوخی بود.
تهیونگ توی سکوتی که شکل گرفته بود، فرصت کرد بفهمه باز چی گفته و تصمیم بگیره تا جمعش کنه. بر خلاف دفعات قبل تونست جوابی پیدا کنه که شاید به خوبی گندش رو از بین ببره.
خنده ای ساختگی کرد و شانسش رو امتحان کرد:
_ چرا ماتت برده! این حرفم تلافی اون صبحی که فکر کردی شب گذشته اش من دوست دخترت بودم و شاید منو به فاک دادی... حالا هم من فکر کردم دوست دخترمی.
جونگ کوک با شنیدن دلیلش پوزخندی زد. انگار باور کرده بود و عصبی شده بود از اینکه تهیونگ اونجوری مسخره اش کرده بود. توی سرش به افکارش فکر می کرد و باز هم در سکوت با لبخندی کج ایستاده بود.
تهیونگ فکر کرد این گند جمع شدنی نیست و داره بدترش هم می کنه! از جونگ کوک رو برگردوند و به سمت در ماشین رفت تا به اون نمایش مسخره خاتمه بده. در همون حین که دستش به سمت دستگیره در می رفت، گفت:
_ بهتره دیگه سوار...
حرفش نصفه موند وقتی جونگ کوک از پشت سر روی کمرش پرید و با بردن سرش به جلو و داخل گردنش، بوسه ای روی پوست گرمش گذاشت!
تهیونگ حس گرمای بیشتری کرد، لحظه ای که توی گوشش نجوا شد:
_ اینم تلافی اون لحظه ای که نذاشتی باکسرم رو جلوت در بیارم و خودم رو ثابت کنم!
ازش جدا شد و با لبخندی پهن مقابلش ایستاد، کاملا از کارش راضی بود و چهره بشاشش این رو می رسوند.
_ خب ته ته دردش خوب شد؟
به لب های خبیث کش اومده اش که ثانیه ای قبل گردنش رو لمس کرده بودن، چشم دوخت. لال شده بود و نمی دونست چی بگه چون واقعاً توقع انجام اون عمل رو نداشت یا حتی توقع حسی که اون لحظه پیدا کرد...
چطور می تونست با نفس یه پسر داخل گوشش یا یک بوسه سطحی تپش قلب بگیره؟
با خودش فکر کرد منحرفه یا همچین چیزی... ولی از نظرش جونگ کوک یک پسر بود و عمراً نمی تونست راجع بهش انحراف به خرج بده، هر چند جذاب بود. پس اون چش شده بود؟
ترجیح داد بعداً توی تنهایی بهش فکر کنه یا اصلاً اهمیتی نده.
اخمی روی صورتش نشوند و بی هیچ حرف دیگه ای سوار ماشین شد.
جونگ کوک از برخورد تهیونگ فکر کرد پیروز شده و تونسته عصبیش کنه، پس با رضایتی کامل داخل ماشین نشست و مشغول بازی با گوشیش شد تا بلکه به فکر خودش تهیونگ رو عصبی تر کنه، اما تهیونگ به فکر لجبازی و اون حرف ها نبود و فقط ذهنش بهم ریخته بود.
.
.
.
.
دو روزی گذشته بود و از اون روز جونگ کوک تهیونگ رو که با حالی درهم اون رو به خونه رسوند، ندیده بود. حتی نه تماس، نه پیامی و خود جونگ کوک از اون بدتر بود که نخواد کاری کنه. دلش تنگ شده بود، اما سعی کرد خودش رو با تشریفات و آماده سازی های کریسمس که چند روز دیگه بود، سرگرم کنه.
تهیونگ اما فقط سرش شلوغ بود و قصدی از خبر نگرفتنش نداشت.
اون روزی که به خونه برگشت، کلی با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید اون فقط جونگ کوک رو خیلی دوست داره و براش مهمه و چیز بیشتری نیست و اون اتفاق هم یه حس لمس شدنه که شاید هر فرد دیگه ای بهش دست بده. حداقل تصمیم گرفت با گذر زمان بیشتری از تفکراتش مطمئن بشه.
از اون روز پدرش زیاد برای جشن کریسمس بهش زنگ می زد و تهیونگ هربار یا سرد درخواستش رو رد می کرد یا جوابش رو نمی داد.
براش سخت بود که خانواده ای جدید بپذیره. پذیرفتن گذروندن کریسمس پیش زن و مردی که مسبب بدبختی های مادرش بودن، کار آسونی نبود حتی اگه اون مرد پدرش باشه باز هم براش مهم نبود.
اون همون لحظه ای که حال بد مادرش رو دید، بیخیال پدر خیانت کارش شد.
فکر می کرد، فکر به اینکه وقتی مادرش مثل دیوونه ها شده بود و سعی در کشتن خودش داشت، چطور پدرش به خودش اجازه می داد باهاش حرف بزنه؟
اگه پسرش رو دوست داشت چرا به مادرش خیانت کرد و زندگیش رو بهم ریخت؟
هرگز نمی تونست اون رو ببخشه و فراموش کنه. مثل هر سال باید کریسمس رو در تنهایی می گذروند و این یک کلیشه دردناک بود که ترجیحش می داد به بودن کنار آدمای تنفر انگیز زندگیش.
با صدای گوشیش متوجه شد که پیامی براش ارسال شده.
صفحه رو روشن کرد و با دیدن اسم جونگ کوک لبخند محوی زد و برای کمی هم که شده، پدرش رو از یاد برد.
با خوندن متن پیام لبخندش بیشتر هم شد چون انگار دیگه قرار نبود کلیشه همیشگی رو تجربه کنه.
"می خوای کریسمس کنار هم خوش بگذرونیم؟"
انگشت هاش رو حرکت داد تا جواب اون پیام دوست داشتنی رو بده، اما لحظه ای مکث کرد و به ذهنش اومد که شاید نتونن باهم باشن...
تهیونگ بود که تنها بود، تهیونگ بود که دیگه خانواده ای نداشت، اما جونگ کوک چی؟ اون خانواده داشت. یکی مثل جیمین یا حتی عموش و زن عموش، پس نمی تونست کنار تهیونگ باشه و شروع سال نو رو باید در کنار اون ها می بود.
جواب رو به صورت سوال تایپ و سند کرد:
"اما مگه تو نباید کنار خانواده ات، عموت اینا باشی؟"
جونگ کوک که منتظر پاسخ بود، سریع پیام رو باز کرد و با خوندنش تازه به یاد آورد که حق با تهیونگه و نمی تونه عموش رو راضی کنه تا کنارشون نباشه و حتی اگه عملی هم می شد، خود تهیونگ هم خانواده ای داشت و اون هم باید کنار اون ها می بود.
تهیونگ با صدای پیام جدید به صفحه و جوابی متقابل چشم دوخت:
"درسته... و توهم همینطور باید کنار خانواده ات باشی."
لبخند تلخی زد و جواب داد:
"من تنهام"
با خوندن اون جمله آشنا زیر لب زمزمه کرد:
_  منم...
از نظرش همیشه نباید جایی بدون آدم ها تنها می بود، بلکه آدم می تونست با وجود محیطی شلوغ داخل دنیای خودش تنها باشه و این امری متداوم برای جونگ کوک، از وقتی که خانواده اش رو از دست داد بود...
از پیام دادن خسته شد و تصمیم گرفت باهاش حرف بزنه و اون رو از تنهایی کریسمس در بیاره.
تهیونگ با زنگ خوردن تلفن هول شد و سریع جواب داد که صدای ملایم و پر انرژی جونگ کوک داخل گوشش پیچید:
_ به نظرم یک شب پیچوندن عموم اینا کار سختی برام نباشه!
پسر بزرگ تر نفهمید و کاملاً  گیج شد.
_ چی؟! منظورت چیه؟
بی مقدمه گفت:
_ منظورم اینه شب کریسمس ساعت ۷ توی کافه آبی می بینمت.
_ هی...
می دونست قراره چی بشنوه پس پیش دستی کرد و اجازه مخالفتی بهش نداد:
_ پس تا اون شب می بینمت... شبت بخیر.
خواست حرفی بزنه، اما اون بار به جای صدای گرم جونگ کوک بوق ممتدد مانعش شد. تلفن رو کنار گذاشت و با لب های کش اومده ای که حاصل از توجه جونگ کوک بود، نجوا کرد:
_ اون دیوونه اس... و همینطور دوست داشتنی.
.
.
.
.
نامه ای برای جیمین نوشت و روی میز مطالعه چوبیش قرار داد. از اینکه دیگران رو نگران کنه گاهی متنفر بود پس خبرش رو به روش خودش داد.
بهترین لباس هاش رو پوشیده بود و هیجان زیادی داشت برای اینکه پس از چند سال کریسمس رو بیرون و به همراه دوستی جدید می خواست بگذرونه.
اگه توی دوره شیدایی نبود، شاید اصلاً از اتاقش بیرون نمی رفت و هرگز دنبال راهی برای جبران کمک های تهیونگ نبود. البته قصد اون جبران نبود و از روی غریزه و دوستی ای که براش ارزشمند شده بود، اون لحظه تصمیم گرفت تهیونگ رو تنها نذاره.
توی اون دوره میشد خنده های گیراش رو شنید، حتی اگه از ته دل نبود، بهتر از چشم هایی سرد و اشک هایی داغ بود.
وقتی کامل آماده شد، با احتیاط از خونه بدون اینکه کسی متوجه بشه، بیرون رفت. طبق ساعت تعیین شده به کافه رسید. داخل شد و با کمی چشم گردوندن تهیونگ رو پشت یکی از میز ها پیدا کرد. دفعات قبل اونجا خلوت بود، اما انگار بخاطر شب کریسمس شلوغ تر از حد معمول بود.
به سمت میز رفت.
تهیونگ از نظرش اون شب خیلی جذاب تر شده بود و خب شاید اون هم واقعاً هیجان داشت و به خودش رسیده بود؛ هیجان کریسمسی که دیگه تنها نیست و کنار یه دوست می تونست جشن بگیره.
جونگ کوک با لبخند گرمی سلام کرد و روبه روی تهیونگ نشست.
تهیونگ گفت:
_ درست نبود خانواده ات رو به خاطر من بپیچونی.
دست هاش رو روی میز به هم قفل کرد و تهیونگ با دیدن قرمزی پوستش به خودش یاد آور شد که هوا چقدر سرد شده.
_ آه تهیونگا، بیخیال! چیز مهمی نیست. من این همه سال پیششون بودم و با یک شب اتفاق خاصی نمیفته.
کمی قانع شد، حق با اون بود.
_ خوبه... حالا چی می خوری؟
_ مثل همیشه، یه اسپرسو.
سری تکون داد و با صدا زدن پسری که سفارش ها رو می گرفت، توی گوشش آروم سفارش رو داد که باعث کمی کنجکاوی جونگ کوک شد، اما چیزی نپرسید و پسر رفت.
تهیونگ با خوشحالی به سمت جونگ کوک برگشت:
_ ولی خب واقعاً فکر نمی کردم جدی باشی و بیای.
_ تو نباید به من شک کنی. من هر قراری رو بذارم، سر حرفم هستم.
با جدیتی تازه شکل گرفته پرسید:
_ مطمئنی؟
چشم هاش رو ریز کرد:
_ حرفی زدم که زیرش زده باشم در مقابلت؟
_  برای من نه، ولی جیمین یا عموت اینا شاید.. قرص ها... یا خیلی چیزای دیگه...
از شنیدن اون جملات و باز به رخ کشیدن دروغ گوییش در اون مورد خنده عصبی ای کرد. مثل اینکه تهیونگ دست از اون اخلاق گندش نکشیده بود در صورتی که اون فقط نگران بود.
_ حس می کنم این کافه برای من و تو نفرین شده اس! چون انگار مثل بار اول داره بحث مزخرف اون قرص های لعنتی پیش کشیده می شه!
پسر روبروش فهمید اگه ادامه پیدا کنه، اون زود عصبی و در نتیجه اون شب خراب می شه، پس تصمیم گرفت کوتاه بیاد؛ حداقل برای اون شب.
_ هی آروم... بیخیال. دوست ندارم کافه مورد علاقه ام از نظرت نحس جلوه کنه.
کمی چشم هاش رو بست و سعی کرد فراموش کنه و آروم باشه. نباید اون شب رو خراب می کرد و تلاش کرد خودش رو کنترل کنه.
_ کافه مورد علاقه منم هست... معذرت می خوام. الان زود عصبی و هیجان زده می شم.
با تکون دادن سرش به طرفین و لبخندی ملایم نشون داد که مشکلی نیست و اشکالی نداره. خب انگار اخیرا راحت تر می تونستن باهم کنار بیان و این عالی بود نه؟
سفارش ها آماده شدن و موقع گذاشته شدن روی میز، جونگ کوک با اخم ریزی به تهیونگ که با لبخند خبیثی نگاهش می کرد و سفارش عجیبش یا بهتره گفت آشنا، خیره شد.
تهیونگ با دیدن چهره پسر مقابلش خنده بلندی سر داد:
_ هی چرا اینجوری نگاهم می کنی! این سفارش مخصوص منه... کلوچه به همراه اسپرسو، می شه یه چیزی مثل کلوچه تلخ!
دست هاش رو نسبتاً آروم روی میز کوبید:
_ یااا تو دیوونه ای! این رو تلافی می کنم! مسخره...
با شیطنت بیشتری سعی کرد حرص اون پسر رو در بیاره:
_ خب حتی یکیش هم الان جلوم نشسته.
فنجون اسپرسو خودش رو برداشت و به جلو خم شد.
_ منم می تونم با ریختن این روی سر و موهای قشنگت یه اسپرسو بسازم که روبه روم نشسته!
دستش رو زیر صندلی برد و با درآوردن جعبه ای کاغذ شده به رنگ نقره ای گفت:
_ صبر کن! بذار قبل از اینکه به اسپرسو تبدیل بشم، کادوت رو بهت بدم.
فنجون رو روی میز گذاشت و حسابی کنجکاو به جعبه زل زد، و البته بهت زده.
_ کادو..؟ برای چی؟
جعبه رو جلوش گذاشت و لبخند گرمی زد.
_ این کادوی کریسمس من به توئه و اینکه نذاشتی تنها باشم، ممنونم.
جونگ کوک که اصلاً توقع کادوی کریسمسی از طرف تهیونگ نداشت و اصلاً به ذهنش هم هدیه خطور نکرده بود، آروم کاغذ کادو رو باز و اول کارتی که تصویر درخت های کریسمس روش کشیده شد بود رو برداشت و داخلش رو خوند:
"از طرف دوست جذابت، کیم تهیونگ!"
خندید و بعد از رد و بدل نگاهی به تهیونگ که از نظرش واقعاً هم جذاب بود، در جعبه رو باز کرد و با شال گردنی آبی رنگ مواجه شد.
تهیونگ هر لحظه منتظر واکنشش بود و بالاخره طولی نکشید و وقتی سرش بالا اومد، با چشم هایی براق از اشک و لبخندی  متفاوت مواجه شد.
_ این خیلی با ارزشه... ممنونم...
باورش نمی شد جونگ کوک داشت گریه می کرد؟!
دستپاچه شده سریع دستمالی از جا دستمال کاغذی روی میز بیرون کشید و به سمتش گرفت:
_ چرا گریه می کنی!
دستمال رو نگرفت و به جاش دست برد و شال گردن رو برداشت، بافتش رو لمس کرد و با حسش آروم گرفت.
_ نمی دونم... شاید چون یه هدیه واقعی و خالصانه اس که به عمق احساسات من نفوذ کرد. حسی که مرده بود و هدیه گرفتن های اخیر برام معنایی نداشت. اما این... چطور بگم... حس خوبی می ده و خیلی دوستش دارم.
شال گردن رو جلوی صورت مبهوت تهیونگ از حرف هاش به گردن انداخت و ادامه داد:
_ این آبی گرم توئه تهیونگ، نه آبی سرد من! پس به گرمی ازش استفاده می کنم.
تهیونگ که خودش بیشتر متأثر شده بود، با صدای آرومی نجوا کرد:
_ اهوم، اون گرمت می کنه...
حرف دیگه ای زده نشد و سکوتی عجیب جو بینشون رو فرا گرفت در صورتی که پر از احساسات بی نهایت بودن...
جونگ کوک به مزه قدیمی ای که باز تونست بچشش، فکر می کرد و تهیونگ به این مسئله که فکر نمی کرد کوک اونقدر احساساتی باشه. از نظرش پسر مقابلش روحی حساس داشت که پشت ظاهر نمایی هاش احساسات واقعیش رو پنهان می کرد یا سعی داشت خفشون کنه، و چقدر خوشحال شد که هدیه اش باعث شد اون حس واقعیش رو بروز بده و تهیونگ بتونه بهتر بشناسش. مهم تر از همه از اون شال گردن آبی گرم خوشش اومده و همین کافی بود.
.
.
.
.
با صدای مادرش به خودش اومد:
_ پس کوکی کجاست؟
سری تکون داد و به طرف اتاق جونگ کوک راه افتاد و بدون در زدن وارد شد تا سر لفت دادنش غر بزنه، اما اتاق خالی نفسش رو حبس کرد.
فکر کرد شاید داخل حمام یا جای دیگه ای کز کرده باشه، بخاطر همین کامل وارد اتاق شد و بعد از اینکه فهمید اون اصلاً اونجا نیست، ترسش بیشتر شد تا اینکه نگاهش به کاغذ و پیغام روی میز مطالعه اش افتاد.
"برای جیمین.
برخلاف تمام سال ها، می خوام امسال رو آزاد باشم و برم بیرون. نگران نباش، من تنها نیستم و زودی برمی گردم خونه.
کریسمس مبارک!"
با حدس اینکه شاید پیش تهیونگ باشه، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید تا باهاش تماس بگیره اما پیامی از طرف یونگی روی صفحه بهش فهموند اون کریسمس، کریسمس مزخرفیه براش.
"جیمین... من نمی تونم فردا بیام پیشت و تا چند وقتی نیستم. منو ببخش... مشکلی پیش اومد.
امیدوارم زودتر هم رو توی سال جدید ببینیم.
کریسمس مبارک!"
بدنش داغ شد و حالش دگرگون... دگرگون از نگرانی برای جونگ کوک و پنهان کاری اخیر یونگی راجع موضوعی که هر روز شک بر انگیز تر بود.
همون پیام دوم اونقدری کافی بود که حواسش از تهیونگ پرت بشه و با سری که پر از درد شده بود به بیرون اتاق قدم برداره و کریسمس پر استرسش رو جشن بگیره.
تهیونگ و جونگ کوک هم دست روی شونه های هم از کافه بیرون زده بودن و پیاده روی ای پر شور و شوق داخل نور های رنگارنگ با نمای درخت های کاج تزئین شده رو شروع کرده بودن و با خنده های سال جدید از شروع سرمای زمستونی لذت می بردن.
کنار درخت کریسمسی ایستادن و تهیونگ با بالا آوردن دوربین سلفیش به جونگ کوک گفت:
_ یکم بیا اینور تر... درخت توی کادر نیست.
کمی به تهیونگ چسبید و صدای افتادن اولین عکس دوتاییشون اون هم در سال نو، توی گوش هاشون پیچید. بالاخره گلوله های برف خبر این رو دادن که وقت بیرون موندن تموم شده.
جونگ کوک با صدای بم تهیونگ از آسمون و اون دونه های سرد سفید چشم گرفت.
_ اولین برف... هوا دیگه داره خیلی سرد می شه. بهتره بریم خونه من.
با کنجکاوی پرسید:
_ چرا اونجا؟
دوندون های مستطیلی شکلش رو به نمایش گذاشت و جواب داد:
_ چون می خوام آشپزی کنم و اونجا غذا بخوریم.
_ مگه غذا هم بلدی درست کنی؟!
_ هوممم... آره و اگه دستپختم رو امتحان کنی، هر روز خونه ام میای و درخواستش رو می کنی.
با صورتی که شبیه بچه ها شده بود، اشتیاقش رو نشون داد:
_ پس زودتر بریم تا ببینم چیه!
و زودتر از چیزی که باید از خیابون ها فرار کردن تا گرمای جدیدی رو بچشن.
با رفتن به خونه ی تهیونگ، جونگ کوک به یاد اولین دفعه ای که اونجا حبس شده بود، افتاد. حالش بد نشد چون براش معمول بود که داخل جاهایی که درد کشیده دوباره وارد بشه بدون اینکه چیزی حس کنه، مثل اتاقش. شاید هر جایی ساخته شده بود که درد بکشه پس اگه نمی خواست  واردشون برای بار دوم و سوم و... بشه، در آخر جایی رو نداشت که بره.
بیخیال با چهره ای شاد از تهیونگ درخواست کرد زودتر آشپزیش رو شروع کنه.
تمام مدت می خواست وارد آشپزخونه بشه، اما تهیونگ بهش اجازه نداد و گفت شاید گند بزنه به چیزی پس بذاره در آرامش بهترین غذاش رو درست کنه.
در آخر روی کاناپه منتظر به میز روبه روش که نوشیدنی ها و آبجو به چشم می خورد، نشسته بود و به این فکر می کرد که شب گذشته تهیونگ چقدر نوشیده؛ اونقدری که نتونسته جمعشون کنه.
وقتی صدای تهیونگ رو شنید، از جاش بلند شد و بالاخره غذایی که منتظرش بود، جلوش گذاشته شد.
تهیونگ بهش زل زده بود تا با خوردن اولین لقمه نظرش رو بگه.
_ این خیلی خوبه!!
راضی قیافه غرورمندی رو به خودش گرفت:
_ البته که خوبه. بهت گفتم!
و بعد خودش هم به همراه کوک مشغول خوردن شد.
غذا ها که تموم و میز جمع شد، در حال تصمیم گرفتن برای بازی کردن یا نکردن بودن که در آپارتمان به صدا در اومد.
تهیونگ که منتظر کسی نبود، از جاش بلند شد تا در رو باز کنه اما جونگ کوک دستش رو گرفت و نگهش داشت:
_ صبر کن! شاید جیمین باشه!
دستش رو آزاد کرد:
_ خب باشه. تو که نمی خوای اون از نگرانی بمیره؟
و بعد به خیال اینکه واقعاً جیمینه، بدون نگاه کردن از چشمی در رو باز و با دیدن فرد مقابلش اخم هاش داخل هم گره خورد... با صدایی بالا رفته مخاطبش رو مورد حمله قرار داد:
_ می تونم بپرسم تو اینجا چه غلطی می کنی، یوگیوم شی؟!
پسر قد بلند مقابلش با صورتی نگران لب زد:
_ تهیونگ...
اما دهنش با دیدن جونگ کوک پشت سر تهیونگ باز موند و دیگه نتونست حرفی بزنه. جونگ کوک هم به تبع چشم هاش گرد شد و از دیدن اون دوست صمیمی قدیمیش دست هاش یخ بست.
تهیونگ که سکوت یوگیوم رو دید، نگاهش رو دنبال کرد و با برگشتن با سکوت و صورت مبهوت جونگ کوک هم مواجه شد.
گیج از برخورد اون ها که انگار هم رو می شناختن، خواست حرفی بزنه اما یوگیوم بالاخره لب باز کرد و با کنار زدن تهیونگ شونه های جونگ کوک رو گرفت:
_ جونگ کوک! خودتی؟!
شوک زده فقط تونست بگه:
_ یو... گیوم..؟
تهیونگ که حال بد دوستش رو دید و نفهمید قضیه از چه قراره، برادر نا تنیش رو ازش جدا کرد.
_ هی برو کنار. نمی بینی شوکه شده؟! اصلا از کجا می شناسیش؟!
پسر قد بلند توی پالتوی خز مشکی رنگش، با صورتی گرفته عقب تر رفت و لب زد:
_ من... اون فقط یه دوست قدیمیه که بعد از چند سال می بینمش.
جونگ کوک بدون حرفی سر جاش خشک شده بود و هر لحظه حالش از درون بدتر می شد... خاطرات به خوبی از مقابل چشم های لرزونش می گذشت.
کیم یوگیوم، دوست صمیمی دوران دبیرستانش و البته دوست مشترک اون با دوست پسری که داشت. خاطرات زمانی که تمام اوقات دبیرستان رو سه تایی باهم می گذروندن... دیدن یوگیوم باعث شد به خوبی پسری که دوست داشت و به بدترین صورت ترکش کرده بود به یاد بیاره.
حس بدی بهش در حال دست دادن بود؛ حسی مخلوط از انزجار، درد، غم، حسرت و تهوع!
نگاه تهیونگ روی صورت رنگ پریده جونگ کوک افتاد و نگران ترش کرد.
_ کوک حالت خوبه؟!
با اون صدای گرم تونست پرده خاطرات توی مغزش رو بکشه و به خودش بیاد. لبخند ساختگی ای زد که با تمام توانش شکل گرفته بود:
_ اهوم، فکر کنم با تو کار داره... من میرم داخل.
یوگیوم از برخورد عجیب جونگ کوک و بی تفاوتیش نسبت بهش تعجب کرد. انگار نه انگار یه زمانی باهم دوست بودن و اون رو می شناخت.
حق داشت تعجب کنه، چون اون از سال آخر دیگه از جونگ کوک خبری نداشت و نمی دونست چه اتفاقاتی براش افتاده. تهیونگ خواست به دنبال جونگ کوک وارد خونه بشه، اما یوگیوم بهش اجازه نداد:
_ هی! صبر کن!
با اینکه از هیچ چیز بین اون و کوک خبر نداشت، اما با عصبانیت گفت:
_ چیه! اون مادرت که پدر منو ازم گرفت و حالا نوبت پسر اون زنه که بخواد حال دوستم رو بهم بریزه؟!
_ من همچین قصدی ندارم و این فقط یه تصادف بود... فقط اومدم بگم که پدرت حالش بد شده و الان توی بیمارستان وضعیت خوبی نداره و شاید نتونه پیشمون بمونه... تلفنت رو جواب نمی دادی برای همین اومدم به تو که پسرشی، خبر بدم که شاید بخوای بیای پیشش.
گوش هاش از شنیدن اون خبر سنگین شده بود و جوابی نداشت.
چی می شنید؟ پدرش شاید بمیره؟!
ازش متنفر بود، اما واقعا مرگش رو می خواست؟ نه در واقع  ته قلبش نمی خواست از دستش بده...
یوگیوم که دید برادرش قصد حرف زدن نداره، خواست اونجا رو ترک کنه، اما لحظه آخر صدای پسرِ شوهر مادرش متوقفش کرد:
_ صبر کن! منو ببر اونجا.
سری به تائید تکون داد و تهیونگ سریع تر وارد خونه شد تا لباس هاش رو بپوشه.
خواست سریع به اتاقش بره، اما با دیدن جونگ کوک روی کاناپه با سری افتاده پایین به سمتش رفت. نمی دونست تنها گذاشتنش واقعاً درسته یا نه.
ازش پرسید:
_ جونگ کوکا، می تونی یکم اینجا باشی تا من برم جایی و سریع برگردم؟
توقع داشت با صورتی اشکی و ناراحت مواجه بشه ولی کوک با لبخند سرش رو بالا آورد و جواب داد:
_ مشکلی نیست برو.
تهیونگ اون لحظه توی وضعیت فکری مناسبی نبود و نمی تونست به خوبی فکر کنه، پس به اون لبخند و حال خوب اون صورت متظاهر دل خوش کرد که نباید می کرد...
_ پس منتظرم باش. بعداً حرف می زنیم.
سری تکون داد و تهیونگ به همراه یوگیوم راهی بیمارستان شد.
وقتی صدای بسته شدن در رو شنید، صورتش باز تر شد و قهقه ای زد انگار که دیوونه شده باشه. با دوباره دیدن نوشیدنی و مشروبات روی میز چشم هاش برق زدن. دست برد و یکی از بطری ها رو برداشت:
_ دوست همیشگی من، چطوره بقیه امشب رو دوتایی جشن بگیریم؟
.
.
.
.
بیشتر از یک ساعتی از رفتن تهیونگ گذشته بود و جونگ کوک اونقدر نوشیده بود که کاملاً مست روی کاناپه ولو شده بود و به سقف خالی خونه چشم دوخته بود و در وهم خودش ستاره ها رو می شمرد.
با شمردن دونه آخر ستاره ای کم نور، دیدش سیاه شد و ستاره ها از بین رفتن.
بعد از اون سرش رو به سمت روبه روش سوق داد.
پلک هاش داغ شده بودن و کل بدنش از گرما می سوخت.
با دیدن فرد مبهمی که به سمتش می رفت، از جاش به سختی بلند شد و سعی کرد پلک های سنگینش رو بیشتر باز کنه. با تشخیص دادن چهره پسری که قبلاً باهاش معاشقه می کرد مردمک هاش تا حد ممکن باز شد.
بدن سستش رو به سمتش کشوند و وقتی تونست شونه هاش رو قاب دست هاش کنه، معشوق قدیمی که حالا توی وهم به سراغش اومده بود رو مورد خطاب قرار داد:
_ هیچ تغییری نکردی از همون لحظه که من رو ترک کردی!
قلبش و سرش درد می کرد و دردش بیشتر هم شد وقتی صدایی که تقریباً فراموش کرده بود، اسمش رو صدا زد:
_ جونگ کوک...
فقط می خواست ساکت بشه!
انگشتش رو روی لب هاش قرار داد و با لحن کش دارش گفت:
_ اسم منو صدا نزن... من ازت بدم میاد! چرا اومدی... چرا؟
اشک های جاری شده اش سوزش چشم هاش رو بیشتر می کرد...
پلک نمی زد و بعد از سال ها روی چهره ای که حاصل خیالش بود، دقیق شده بود.  لب های لجوج پسر مقابلش باز هم اسمش رو نجوا کرد:
_ جونگ کوک.
قبل از اینکه برای بار سوم اسمش توسط فردی که مسبب اولیه حال الانش بود، صدا زده بشه، به جای انگشت های گرم با لب های گرم ترش مهر سکوت رو به اون صدا زد.
حس متضادی داشت... نمی دونست چرا بوسیدش، اما شاید دوست داشت بوسیدنش رو برای بار آخر تجربه کنه به همین خاطر سعی نداشت اون وهم رو به اتمام برسونه و بوسه رو ادامه داد.
از طرفی هم متنفر بود از اینکه باز اون رو می بوسه؛ توهمی شیرین و در عین حال منزجر کننده!
و اما برای تهیونگ مکیده شدن لب هاش توسط پسر مست روبه روش که اون رو با فرد دیگه ای داخل مستی اشتباه گرفته بود، توهم نبود و از هر حسی واقعی و داغ تر بود...

_______________

هااااییی
منو نکشین وای شرمنده همتونم خیلی دیر کردم میدونم درگیر میان ترمای لعنتی بودم و خب واقعا ببخشید=(
جمعه هم باز اپ میکنم قول صد در صدی!
و خب اینم از اولین بوسه ی ویکوک این کار=)
راستی، ووت یادتون نره!
دیگه حرفی نیست بقیش با شما...
دوستون دارم و مراقب خودتون باشین💙
هینا~

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now