Part 31

1.2K 164 25
                                    

🌀بخونین🌀

خب قبل شروع پارت یه سری حرف دارم بگمشون شاید جواب سوال خیلیاتون باشه-
پرسیده بودین فیک هپی انده یا سداند، بچه ها فیک دو فصله پس فصل یک پایان ماجرا نیست که بشه روش اسم سداند یا هپی اند گذاشت پس من اخر ماجرا یعنی تا اخر فصل دو رو باید اطلاع بدم که هپیه
مورد بعدی اینکه، پارت بعدی پارت آخره... بالاخره=)
چند روز دیگه اپش میکنم و بعد تایم استارت فصل دوم رو بهتون میگم
راستی، بوک ده کا شده T_T ذوق کردم مرسیی از همتون که همراهیم میکنین=)
مواظب خودتون باشین💙
هینا~

____________________________

اون اونجا بود، با دو چمدون بزرگ مشکی و زرشکی رنگش میون هیاهوی مسافران و همراهانشون در فرودگاه. توی کاپشن سبز یشمیش گم شده بود و صورتش از سرما کمی قرمز بود.
خانواده اش دورش بودن و دوستانش. اما اون نبود... لحظات آخر نبود تا با قلبی گرم راهیش کنه... چرا؟

منتظر بود، منتظر می موند. امکان نداشت جیمین بدون اینکه چیزی بهش بگه وقتی صبح رفته بود به فرودگاه هم نیاد، نه امکان نداشت!
اون می خواست برای آخرین بار پسر پنبه ای رو بغل کنه و عطرش رو زیر بینیش حک کنه! می خواست ببوستش یا شاید لپ های پفکیش رو لمس کنه. شاید هم پاک کردن اشک هاش از روی گونه ی سرخش...

_  بهش زنگ زدم گفت توی راهه نزدیکه.
جونگ کوک گفت وقتی که از تماس با پسر عموش برگشته بود.  بازدم آسوده ای از ریه های خسته اش بیرون فرستاد و لبخند نرمی زد. با همه خداحافظی هاش رو کرده بود و اشک هاش رو ریخته بود... مونده بود مهم ترین فرد ساکن توی قلبش.

جیمین رسید، بعد از دقایق طولانی بالاخره رسید. کلاه کرمی رنگش روی موهاش رو پوشونده بود و پالتوی چارخونه ای به تن داشت. لب های برجسته صورتیش از سرما می لرزیدن و از شدت عجله نفس نفس می زد.

در اون لحظه، وقتی دو پسر مقابل هم ایستادن و بهم زل زدن، حرفی زده نشد تا اینکه مسافر لب هاش رو حرکت داد:
_  میشه تنهامون بذارین؟

تنها شدن، بدون مخالفتی.
سالن پر از نور بود اما سایه ی عمیقی روی صورت یونگی رو پوشونده بود... اون صدای خشدار، حالا پشت خرده شیشه های حنجره اش زخم برداشته بود:
_  اومدی...

لب هاش باز شد، حرفی نزد و فقط نفس کشید. نفسی که یونگی همیشه می خواست بشونه و حس کنه...
انگشت هاش سُر خورد و توی جیب بزرگ پالتوش خزید.
نگاه بی رمق اما کنجکاو یونگی روی جعبه کوچیک توی دست های سفید پسر میخ شد. و بعد اشکش پایین ریخت و خرده شیشه ها گلوش رو پاره کردن وقتی رینگ نقره ای رنگ توی نگاهش برق زد...
_  این، بندازش دستت مثل من!

انگشت حلقه پسر رو دید که بالا آورد. دقیقا مشابه اون رینگ دستش بود. پس صبح بی خبر برای این تنهاش گذاشت و رفت تا حلقه کاپلی بگیره. چه فکر و خیال ها و چه درد هایی که صبح به پسر بزرگ تر وارد نشده بود اما انگار ارزشش رو داشت!

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now