Part 22

1.2K 164 52
                                    


جونگ کوک با دیدن سکوت طولانی با وجود استرسی که به جونش ناخن می کشید، سعی کرد اون رو به خودش بیاره:
_  هی!

پلکی زد و خنده نسبتا بلند و غیر قابل باوری کرد. پسر کوچیک تر همچنان منتظر پاسخ عشق جدیدش بود و از نظرش اون خنده طبیعی بود...

تهیونگ بعد از کمی جدی شد و گفت:
_  حالت خوبه کوک؟!

چشم هاش رو چند ثانیه طولانی بست و نفس سختش رو بیرون داد. توقع اون واکنش و سوال رو داشت!
_  مطمئن باش الان از نظر تعادل روانی کاملا سالمم تهیونگ...

با دیدن چهره ناراحت و غم زده اش لعنتی به خودش فرستاد و دست هاش رو مقابلش تکون داد:
_  نه نه منظورم این نبود! ببخشید من واقعا شوکه شدم و سر همین...

ناامید از پشت میز بلند شد و بدون گاز زدن به کلوچه شکلاتیش قصد ترک کافه رو کرد:
_  فکر می کنم تو هم به زمان نیاز داری برای جواب به من... فعلا تنهات میذارم.

تهیونگ همچنان سر جاش نشسته بود و در بهت بود اما لحظه آخر قبل از اینکه جونگ کوک در کافه رو برای خروج کامل باز کنه، دستش توسط انگشت هایی بلند، کشیده و داخل آغوش گرم با بوی آشنایی فرو رفت.

دست آزادش بالا اومد و روی تار های نرم موهاش نشست و به آرومی حرکت داده شد:
_  انگار واقعا حالت خوب نیست! معلومه که نیاز به هیچ وقت و فکر لعنتی ای برام نیست! من همین الان می خوام دوست پسرم باشی جونگ کوک!

تپش قلبش بالا رفت... لبخندی پنهان توی اون آغوش آرامش بخش زد و حلقه دست هاش رو به دور کمرش پیچید و فشار آرومی وارد کرد.
لب های تهیونگ کنار گوش قرمزش بود و با هر نفس گرمش باعث می شد تنش از خوشی ضعف بره...

وقتی دوباره لب به حرفی باز کرد و صدای بمش داخل سرش پیچید، کل تنش لرزید و دلش پیچ زد...
_  هی کوک انگار همه دارن نگاهمون می کنن!

با اشاره دوست پسرش تازه متوجه موقعیتشون شد، جلوی درب کافه دو پسر هم رو محکم بغل کرده بودن و افراد به این صحنه زل زده بودن، صحنه ای که توسط عموم مردم عجیب بود...

لپ های صورتیش حالا رنگ بیشتری از خجالت  گرفتن! هوم آرومی کرد و گفت:
_  حالا چکار کنیم..؟

با خنده آرومی که کرد، باعث دوباره ضعف رفتن دل جونگ کوکش شد.
_  تا بهت گفتم از هم جدا می شیم و از کافه به سرعت می زنیم بیرون.
_  باشه...

بعد از فرو کردن انگشت هاش برای آخرین بار داخل موهاش فشاری به مچ دست پسر کوچیکتر که هنوز داخل دستش اسیر بود، وارد کرد.
_  بریم!

از جونگ کوک جدا شد اما بدون اینکه هنوز دستش رو ول کنه اون رو به سرعت با خودش کشید و بعد باز کردن در با قدم های تند از کافه دور شدن.
بعد از دقایقی دویدن، تهیونگ بالاخره با رسیدن داخل کوچه ای که ماشینش رو پارک کرده بود، مچ دست دوست پسر جدیدش رو رها کرد.

Blue life S1 | CompletedNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ