Part 8

1.4K 203 27
                                    

دستش رو روی گونه اش کشید و اشک های گرمش رو پاک کرد. طاقت نداشت اون پسر رو اذیت کنه اما در اون لحظات مجبور بود... هر چند اگه از عذاب وجدان خفه می شد مجبور بود.
_  کوک، لطفاً اصرار نکن... تو می تونی فرصت های بهتری بسازی. منظورت چیه؟
دست تهیونگ که روی گونه اش بود رو گرفت و آروم پایین آورد. از نظرش تهیونگ خیلی حواس پرت بود که نتونست بفهمه راجع به چه چیزی حرف می زنه. البته از نظر کوک همه حواس پرت بودن.
بدون اینکه اشک های آرومش که مثل گلوله هایی قلبش رو خراش می دادن متوقف بشن، لب های خشکش رو حرکت داد:
_  منظور یه افسرده، مثل من از آخرین فرصت چی می تونه باشه؟
خیره نگاهش کرد و از انعکاس نگاه جونگ کوک ماجرا رو فهمید.
عصبی شد، نمی تونست این چیز هارو ازش بشنوه. نه دوباره نمی تونست بشنوه و سکوت کنه!
شونه هاش رو گرفت و محکم تکونش داد:
_  برای چی باید خودتو بکشی؟!
_  تا رها شم؟
_  از چی؟
سرش رو پایین انداخت. صداش رو به تحلیل و آروم شدن بود.
_  نمی دونم... شاید خودم؟
شونه هاش رو رها کرد.  غم و عصبانیت توی صورتش مخلوط شده بود ولی غم اونقدری بیشتر بود که نخواد سرش داد بکشه و خودش رو خالی کنه...
مثل همیشه سعی داشت درکش کنه و آروم پیش بره.
_  تو دلت می خواد کسایی که دوستت دارن در آینده به حال الان تو دچار بشن؟
سرش رو بالا آورد، لبخند کمرنگی زد. سعی داشت بغضش رو فرو بده... درد قفسه سینه اش هر لحظه بیشتر شدت می گرفت...
_  بالاخره که مردن در انتظارمه و بالاخره اونا ناراحت می شن؛ چه دیر، چه زود.
خودش هم می دونست مزخرف می گه! می دونست اینکه تو اون سن، با اون وضع بمیره، برای اطرافیان دردناک تره تا اینکه شاید موقعی که خوب شده باشه و زندگیش رو کرده باشه در اثر یک مرگ طبیعی بمیره.
حرف هایی که گاهی براش حقیقت بودن و گاهی مزخرفات، فقط برای تبرئه خودش بود.
جونگ کوک یک خودخواه بود؟!
آره از نظر خودش خودخواه بود!
اون خودخواه بود که فقط به تفکرات خودش اهمیت می داد، نه افرادی که دوستش داشتن؛ ولی باید این هم در نظر گرفته می شد که همه این ها یک طوری از دست خودش خارج بود؟
اون واقعا گناهکار بود؟
نه، شاید فقط یک مریض بود.
شاید هم فقط یک خسته، یک نا امید. کسی که به ته خط رسیده، یک همچین چیزی...
تهیونگ بعد از شنیدن جملات مزخزفش باز هم سعی کرد آروم باشه و همون نظریه ای رو که مرگ الانش از بعداً بدتره رو توی صورتش فریاد نزنه.
بیخیال کش دادن بحث بی پایانی که همیشه جونگ کوک یک دلیلی براش می آورد، شد. 
دوباره شونه هاش رو گرفت و به سمت تخت هدایتش کرد.
_  می خوای بخوابی؟
_  خواب؟!
روی تخت نشوندش و با چهره ای اطمینان بخش لب زد:
_  اهوم خواب... اون آرومت می کنه.
درسته، خودش هم همون نظر رو همیشه داشت.
خواب آرومت می کنه، ولی در اصل اینطور نبود. می شه گفت خواب فقط به فراموشی می بردش و توی اون بازه زمانی به مغزش فرصت داده می شد بهتر با ماجرا کنار بیاد و بعد از بیدار شدن کمتر بی قرار باشه... پس باز هم اگه بیدار می شد، دردش رو داشت.
با کمی مکث جواب داد:
_  الان آرومم می کنه، ولی بعدش چی؟
بدون تغییر حالت چهره اطمینان بخشش کلماتی رو ادا کرد تا بلکه کوک کنار بیاد و دلش گرم بشه، اما جونگ کوک خیلی وقت بود با اون جملات حسی بهش منتقل نمی شد...
_  بعدش هم با هم درستش می کنیم.
بی توجه باز هم سماجت کرد، قرار نبود به اون زودی کوتاه بیاد.
_  اما من می خوام برم!
پسر بزرگ تر حالا حسابی از راضی کردنش نا امید شده بود. دوست هم نداشت به زوری که همون چند دقیقه قبل اجراش کرد، باز هم متوسل بشه. دلش می خواست خود جونگ کوک بپذیره، با رضایت فردی خودش. ولی نمی شد و چاره ای جز اون چیزی که توی ذهنش می گذشت، براش نمونده بود.
خودش رو راضی نشون داد و گفت:
_  نمی تونم با این حالت نگهت دارم، باشه. ولی قبل از اون یه چیزی بخور حس می کنم داری بیهوش می شی.
پسرک چشم هاش برق زدن و سرش رو تکون داد و تأیید کرد. اون لحظه اونقدر احساساتش دخیل شده بود که بویی به نقشه جدید نبره.
تهیونگ فوراً از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه با یک لیوان آب میوه پیش جونگ کوک برگشت. با لبخندی که پشتش یک "متأسفم" خوابیده بود، لیوان رو به دستش داد.
جونگ کوک که می خواست سریع تر از اونجا خلاص بشه، بدون وقفه لیوان رو گرفت و مایع شیرین رو از حلقش پایین روند. وسط های تموم شدن اون حقه بود که برای لحظه ای چیزی به ذهنش خطور کرد. سریع لبه لیوان رو از لب هاش فاصله داد، چشم هاش رو بست و فکرش رو به زبون آورد:
_  لعنت... من چرا فکر نکردم که چیزی داخلش ریخته شده؟
تهیونگ که لو رفته بود، سعی کرد خودش رو به بیخیالی بزنه و دستپاچه نشه اما رنگ نگاهش شکست خورد...
_  چی؟
چشم هاش رو باز کرد و به لیوان داخل دست هاش که عامل موندنش شده بود، خیره شد.
_ اما من همین الانش هم نصفش رو خوردم و یکم دیگه بیهوش می شم، نه؟
نگاه خالیش رو به چهره تهیونگ داد و منتظر جوابش موند. از درون کلافه بود ولی سعی کرد چیزی رو مثل همیشه بروز نده و خالی از هر حسی باشه.
تهیونگ باز هم تلاش های آخرش رو برای انکار کرد:
_  اشتباه فکری می کنی...
پوزخند تلخی زد و بازم حقه اون پسر رو توی صورتش کوبید:
_  روش خوبی بود، کیم تهیونگ. این خوب رو من اثر می کنه... چون من آرام بخش هام رو می ریختم دور و مصرفی نداشتم.
بقیه لیوان رو سر کشید و لیوان رو روی میز کنارش کوبید.
_  من که خوردمش، پس بذار بقیه زحمتت رو هدر ندم تا آخرش.
پسر بزرگ تر کم کم داشت از عذاب وجدان زیادی خفه می شد... با قیافه ای گرفته به سختی نجوا کرد:
_  معذرت می خوام... اما مجبور شدم.
نفس عمیقی گرفت و بعد روی تخت بدون تقلایی دراز کشید.
_  عیبی نداره... بالاخره این سرنوشت همیشگی منه که داخل یه اتاق درد بکشم، فقط با این تفاوت که این بار اتاق توئه و امیدوارم به گند نکشمش!
با ناراحتی پتو رو روی بدن پسرک کشید و نگاهش رو به صورت بی حسش داد.
_  نه کوک، قرار نیست درد بکشی. فقط بخواب، یه خواب خوب...
چشم هاش رو بست و سعی کرد پرخاشی نداشته باشه. به هر حال که می دونست دیر یا زود به خواب میره، پس دیوونگی زیاد براش معقول نمی اومد و ترجیح داد بخوابه. فقط به این امیدوار بود تا زودتر بیدار شه و تا فردا از اون خونه کوفتی بیرون بزنه.
تهیونگ که دید پلک های پسر بسته شده، آروم از اتاق بیرون رفت و در رو بست. براش جای تعجب داشت که جونگ کوک اونقدر سریع کوتاه اومد و دیوونه بازی زیادی در نیاورد. اون خیلی غیر قابل پیش بینی بود! یا شاید هم گاهی خیلی منطقی!
نمی دونست تا کی می خوابه، داروی زیادی داخل آب میوه نریخته بود. فقط امیدوار بود تا فردا شب بیدار نشه.
.
.
.
.
روبه روی تلویزیون نشسته بود و به برنامه حوصله سر بری که در حال پخش بود، نگاه می کرد. البته که اون فقط چشم هاش خیره به برنامه بود و در حقیقت داخل افکارش غرق شده بود.
ساعت دو نصفه شب رو نشون می داد و اون هنوز نخوابیده بود. یکی به دلیل فکرایی که همیشه شب ها به ذهنش هجوم می آورد و دوم به خاطر جونگ کوک که بیدار نشه و کار احمقانه ای نکنه.
پاکت سیگار کنار دستش رو برداشت و یک نخ اون رو روشن کرد.
هر بار که اون استوانه سفید رنگ رو بین لب های برجسته اش قرار می داد، باورش نمی شد که سیگار می کشه. هر چند اگه خیلی کم بود و شاید هفته ای یک بار، باز هم خیلی بود!
از کی می کشید؟ به یاد نداشت. شاید از وقتی مادرش به یه مرکز توی آمریکا برای درمان مشکل روانیش رفت، یکی از دلایلی که باعث شده بود جونگ کوک رو راحت بپذیره و سعی کنه کمکش کنه. چون جلوی چشم هاش دید چطور روح مادرش رو افسردگی خورد و اون رو ازش گرفت.
اصلاً خوب نبود که جونگ کوک از قضیه مادرش بویی ببره، چون بی شک فکرهای خوبی نمی کرد. حتماً فکر می کرد که همه اون کارها از روی ترحمه ولی خود تهیونگ حس ترحم خالص رو نداشت و به نظرش جذب اون پسر شده بود تا خالصانه کمکش کنه. 
درگیر احساسات متفاوت پراکنده ای راجع به کوک بود و زیاد نمی تونست قاطع بگه چه چیزیه.
پک عمیقی کشید و بیشتر توی فکر و خیال های ذهنش راجع به آینده خودش و عزیزانش غلت زد. اونقدری محو شده بود که متوجه صدای در و پاهای جونگ کوک نشد و وقتی به خودش اومد که اون استوانه مزخرف از بین لب هاش بیرون کشیده شد.
از جاش پرید و توی نور کم به پسرک نگاه نگرانی انداخت.
_  تو بیدار شدی؟!
بی توجه تک سرفه ای از دود پراکنده شده ی داخل هوا کرد و با تعجب گفت:
_  تو سیگار می کشی؟!
تهیونگ مونده بود چه جوابی بده و انگار لال شده بود. درست مثل نو جوونی که اصلاً دوست نداره بزرگ تر ها بفهمن سیگار می کشه، در صورتی که خودش یک بزرگسال بود!
حس بدی بهش دست می داد که کسی بفهمه اون سیگار می کشه. اون همیشه یه شخصیت پر انرژی و امید داشت و دوست داشت تو نظر همه به اون صورت دیده بشه. شخصیتش رو دوست داشت و تظاهر نبود. خودش بود! می شه گفت اونقدری قوی بود که بعد از اتفاقات تلخ خانوادگیش تغییر خلقی نداشته باشه و همون تهیونگ شاد باشه، فقط گاهی توی تنهایی کمی خودش رو خالی می کرد... فقط همین.
جونگ کوک پوزخندی زد و سیگار رو روی شیشه میز جلوی پاهاش خاموش کرد. به تهیونگ که مثل بچه ها گیر افتاده بود، نگاهی انداخت.
_  این خیلی جالبه! پس تو هم یه چیزی پشت اون شخصیت بی نقصت داری، نه؟
اون هیچ وقت دوست نداشت راجع به احساساتش قضاوت بشه و کسی باهاش با طعنه حرف بزنه، اون هم با یک پوزخند پر رنگ روی لب!
_  به تو ربطی نداره کوک.
نزدیک تر شد:
_  درسته. به من مربوط نیست، همونطور که به تو مربوط نیست من کجا باشم و چکار کنم!
دستش رو دراز کرد و ادامه داد:
_  حالا کلید رو بده!
بهش نگاه نکرد، عقب رفت و دوباره روی مبل نشست.
_  بیخیال شو. الان هم برو تو اتاق.
روبه روی تهیونگ ایستاد و طوری خم شد تا کلماتش با نفس هاش توی صورتش کوبیده بشه.
_  نه! فکر نکن دیگه کوتاه میام. اگر هم اون موقع کوتاه اومدم، بخاطر اون داروی کوفتیت بود و راهی باقی نمونده بود! گفتم همونطور که کارای تو به من ربط نداره و نباید دخالت کنم، تو هم نباید تو کارام دخالت کنی!
به چشم هایی که ازش عصبانیت قابل تشخیص بود، خیره شد.
راست می گفت، دیگه چیزی نبود که اون رو ناچار کنه بمونه، البته شاید می تونست باز هم با حرف رامش کنه.
_  این دخالت نیست. این کمکه! همونطور که گفتم نمی تونم ببینم دوستام آسیب می بینن.
عقب کشید و به سیگار خاموش روی میز چشم دوخت.
_  سیگارم ضرره ولی به من ربطی نداشت. حالا کلید رو بده.
تهیونگ نفس کلافه ای کشید و سرش رو کمی تکون داد. لبجازی فرد روبه روش زیاد از حد و غیر قابل کنترل بود.
_  باشه باشه! تو هم دخالت کن اصلاً!
خندید و لب زد:
_  یعنی من الان دخالت کنم و بگم دیگه نکش، تو بهش عمل می کنی؟
از جاش بلند شد. اصلاً متوجه نبود چه قول و قراری می ذاره، فقط می خواست جونگ کوک توی خونه اش بمونه.
_  آره من سیگار رو کنار می ذارم، ولی تو به جاش بمون...
_  از کجا بدونم راست می گی؟! و اصلاً از کجا معلوم برام مهم باشه که بکشی یا نکشی که بخوام بخاطرش اینجا بمونم؟
سکوتی که حاکم شد، گواه این بود که تهیونگ چقدر از حرفش ناراحت شده...  اون به طور تقربیاً غیر مستقیم بهش گفت که پسر بزرگ تر اصلاً براش مهم نیست و ارزشی نداره که بخواد خواسته خودش رو براش زیر پا بذاره.
چند لحظه فقط با اخم و دلخوری بهش نگاه کرد. خود جونگ کوک هم فهمید چه حرف چرتی زده، اما شاید به خاطر غرور و خود خواهیش برای رسیدن به خواسته اش چیزی نگفت و عذر خواهی نکرد...
پسر بزرگ تر بالاخره نگاهش رو گرفت و دستش رو داخل جیبش فرو برد. کلید رو بیرون کشید و به طرفش گرفت. 
با اون حرف خیلی دلسرد شده بود که فرصت منطقی فکر کردن ازش گرفته بشه.
جونگ کوک کلید رو گرفت، اما قبل از رفتن لب زد:
_  یادته گفتم امیدوارم از دوستی با آدمی مثل من پشیمون نشی؟ تو گفتی نه! اما حالا انگار شدی... خوشحالم.
روش رو برگردوند و به طرف در حرکت کرد. کلید رو داخل قفل انداخت، در رو باز کرد و خارج شد...
تهیونگ کم کم تونست هضم کنه که چه اتفاقی افتاد و چقدر راحت خودش رو باخت! اون همیشه روی تصمیمات و حرف هاش مصمم بود!
پس چی شد؟
با خودش فکر کرد که نباید این بار هم ثابتش کنه؟
دیر شده بود؟ نه! هر وقت اراده می کرد، دیر نبود.
به طرف در هجوم برد و بازش کرد. اون بار شانس بهش رو کرده بود و جونگ کوک جلوی چشم هاش در حال سوار شدن به داخل آسانسور بود. پشت سرش دوید و قبل از اینکه در بسته بشه، داخل اتاقک پرت شد.
وقتی در بسته شد، نفس آسوده ای کشید و با اخم به پسر دیگه که چشم هاش تا حد امکان باز شده بودن، خیره شد. چند لحظه بعد مردمک هاش حالت عادی پیدا کردن و حضور تهیونگ به خوبی براش جا افتاد.
حرفی بینشون رد و بدل نمی شد و تنها آهنگ ملایم آسانسور که در حال پخش بود، داخل گوش هاشون نجوا می شد. اما کوک بالاخره سکوت رو با پوزخند معروفش شکست:
_  چیه؟ پشیمون نشدی؟
تهیونگ که باز هم عصبی شده بود، هلش داد و دستش رو کنار سرش به دیواره آسانسور کوبید که باعث لرزش اتاقک بسته شد...
ابروهای جونگ کوک داخل هم گره خوردن اما اخم و جدیت صورت تهیونگ خیلی بیشتر بود، طوری که جونگ کوک ساکت شده و جرأت نداشت حرف بزنه...
به نظرش واقعاً پسر مقابلش گاهی متفاوت می شد! گاهی خیلی مهربون و ملایم و گاهی هم عصبانی و جدی، طوری که ازش می ترسید! و حالا خودش تونسته بود اون روی ترسناکش رو پدیدار کنه.
تهیونگ لب هاش رو از هم فاصله داد و بدون اینکه تغییری توی حالت ایستادنش ایجاد کنه، نفس داغش رو به صورت جونگ کوک انتقال داد:
_  جئون جونگ کوک! این رو بدون که وقتی یه حرفی می زنم، همیشه پاش هستم و هیچ چیز نمی تونه جلوش رو بگیره، حتی اگه از پشت بهم خنجر بزنی! شاید در اون لحظه تردید کنم، اما شک نکن که برای همیشه ازش دست نمی کشم!
دستش رو عقب کشید و این بار زیر چونه اش برد و با گرفتنش، سرش رو بالا آورد و پسر کوچیک تر از حرکت جدیدش شوکه تر هم شد.
ادامه داد:
_  پس سعی نکن من رو منصرف کنی، چون نمی تونی! فهمیدی؟
پسرک فقط سکوت کرده به چشم های عصبی مقابلش زل زد.
تهیونگ با تأکید بیشتری تکرار کرد:
_  فهمیدی؟!
پلک هاش رو به مفهوم "آره" باز و بسته کرد تا هر چه زودتر چونه اش از زیر فشار انگشت های کشیده و محکمش رها بشه. چند ثانیه بعد طبق خواسته ای که اون رو به زبون نیاورد، از اون فشار آزاد شد.
تهیونگ که کمی آروم تر شده بود، با لحنی ملایم تر گفت:
_  می شه با زبونت بگی؟ اینطوری خیالم راحت تر می شه که کاملاً برات تفهیم شده.
آسانسور چند دقیقه ای به همکف رسیده بود و تا جواب رو با صدای اون پسر نمی شنید، قصد کنار رفتن از جلوی خروجی رو نداشت.
وقتی سکوت دوباره اش رو دید، جلو تر رفت و بهش نزدیک شد.
آروم نجوا کرد:
_  تو که نمی خوای تا صبح اینجا بمونی؟
هر لحظه توی ذهنش مرور می شد که اون آدم متفاوت جلوی روش واقعاً کیم تهیونگه؟
اصلاً اون کی بود که با یکم جدیت جونگ کوک رو لال کرده بود و توان هر حرکتی رو ازش گرفته بود؟!
حتی مواقعی که جیمین هم به شدت عصبی می شد، سرکشی می کرد و براش مهم نبود.
کم کم داشت احساس خفگی می کرد و شوک و استرسی که آشکار نکرده بود، به سیستم بدنش فشار آورده و فشارش بیشتر از همیشه افت کرده بود... حس می کرد هر لحظه ممکنه بیفته!
بالاخره طلسم رو شکست، دستش رو حرکت داد و روی قفسه سینه تهیونگ گذاشت و آروم به عقب هدایتش کرد. بعد از بیرون روندش، خودش هم بیرون رفت و روبه روش ایستاد.
_  برو کنار، حالم خوب نیست.
پسر دستش رو گرفت و از لمسش کمی بهت زده شد. مثل اینکه زیاده روی کرده بود...
_  اوه انگار واقعاً حالت خوب نیست. یخ زدی!
با کمی مکث و پشیمونی، جونگ کوک رو توی آغوش گرمش به ناگهانی کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
_  لعنت... ببخشید. من ترسوندمت! ولی از کنترل خودم خارج شد که باهات کمی خشن رفتار کردم...
درسته که شوک جدیدی بود، ولی کمی باعث آرامشش شد. چشم هاش رو بست و گذاشت کمی از اون گرما و عطر تلخ و دست هایی که آروم روی کمرش راه می رفتن، استفاده کنه و خودش رو به حالت عادی برگردونه.
بدون اینکه از بغلش بیرون بیاد، درخواستش رو بار دیگه تکرار کرد:
_  تهیونگا... می شه من رو برگردونی؟
اون لحن، اون صدا و غم نهفته واقعاً قلبش رو به درد می آورد تا نتونه نه بگه و تمام امید پسرک رو پودر کنه...
ولی مگه چاره ای هم داشت؟
کاش واقعاً می تونست کاری کنه تا فراموش کنه.
اگه جیمین و یونگی بهش دلیل رو گفته یا خودش پرسیده بود، شاید اصلاً نمی ذاشت بحث خانواده پیش بیاد تا جونگ کوک یادش بیفته و همه چیز خراب بشه، اما شاید ها و افسوس ها فقط خودش رو بیشتر اذیت می کردن و به جاش باید به فکر ثانیه های بعدی می بود.
حلقه دست هاش رو تنگ تر کرد.
_  نه کوکی...
دست هاش رو که ثابت کنار بدنش بودن، بالا آورد و متقابلاً دور کمرش حلقه کرد. اشک هاش روی پلیور کرمی تهیونگ فرود اومدن... و مثل همیشه گریه دست خودش نبود.
_  پس می شه یه درخواست دیگه داشته باشم؟
سر جونگ کوک روی شونه اش بود و متوجه اشک هاش نبود.
پسرک هم اونقدری بازیگر خوبی بود که هیچ ردی از گریه رو توی صدایی که بغض محصورش کرده بود، به جا نذاره.
خوشحال از اینکه قانع و بیخیال شده، جواب داد:
_  بگو! هر چی باشه، انجام میدم.
نفهمید باز چه قول و قراری می ذاره و شاید درخواست دومش بدتر از درخواست اول باشه!
_  من رو ببر به یه بار...
از خودش جداش کرد و با صورتی متعجب لب هاش رو حرکت داد:
_  اما...
انگشت اشاره پسر مقابلش روی برجستگی لب هاش قرار گرفت و مانع ادامه حرکت زبونش شد.
_  تو همین الان گفتی هر چی باشه، انجام می دی. مگه نه؟
خواست حرفی بزنه که فشار انگشتش رو روی نرمی لب هاش بیشتر کرد و برای بار دوم اجازه نداد.
_  لطفاً سکوت کن و من رو ببر.
تهیونگ متوجه خیسی مردک هاش شد... دیگه نمی تونست به اون درخواست نه بگه و باز اشکش رو در بیاره، مخصوصاً وقتی که خودش گفت هر کاری باشه انجام می ده.
اما اگه اون مست می کرد و موضوع پیچیده تری پیش می اومد، می تونست جمعش کنه یا پاسخگوی جیمین باشه؟
ولی خب برای یک بار هم می تونست ریسک کنه و خودش رو بخاطر دوست روبه روش به دردسر بندازه!
تصمیم گرفت قبول کنه، ولی اونقدری مواظبش باشه که بلایی سرش نیاد.
دستش رو از لبش به پایین کشید و خیالش رو راحت کرد.
_  باشه فقط زیاد نباید بنوشی تا مست بشی، باشه؟ من نمی خوام اتفاق بدی بیفته.
سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه افشا کنه ظرفیت پایینی برای الکل داره، به تهیونگ اطمینان خاطر داد.
_  باشه، چیزی نمی شه... مطمئن باش.
نگاهی به لباس های جونگ کوک انداخت.
_  نمی خوای که با این وضع بریم و از سرما یخ بزنیم؟ بیا اول بریم بالا و درست لباس بپوشیم.
چشم هاش رو ریز کرد و بعد از کمی مکث بی اعتمادیش رو در قالب کلمات عنوان کرد:
_  ترجیح می دم یخ بزنم تا دوباره در به روم قفل بشه و چیز خورم کنن.
خندید و به طرف آسانسور رفت. قبل از اینکه دکمه ای رو فشار بده تا درها بسته بشن، اشاره به کوک کرد تا اون هم همراهش بره.
_  نگران نباش. جلوی در آپارتمان منتظر بمون تا من پالتو رو برات بیارم.
سر جاش ایستاد و تکونی نخورد.
_  همین جا بمونم، اطمینانش بیشتره.
بیرون رفت و بازوش رو گرفت و همراه خودش به زور داخل آسانسور کشید و دکمه طبقه مورد نظرش رو فشار داد.
_  نشد کوک! شاید اونوقت تو فرار کنی!
با حرص بهش نگاه کرد و گفت:
_  خیلی خب، باشه! اما من مثل تو نیستم و حقه نمی زنم.
لبخند مستطیلی ای بهش زد، لبخندی که جونگ کوک عقیده داشت خیلی خاص و متفاوته.
_  اصلاً من هر وقت بخوام، بهت حقه می زنم و هر وقت هم بخوام، قلقلکت می دم یا هر کار دیگه ای. حق اعتراض نداری.
پاهاش رو به کف آسانسور کوبید و با صدای نسبتاً بلندی غر زد:
_  هی مگه تو کی هستی؟
در باز شد. تهیونگ ریز خندید و آروم گفت:
_  هیش! الان همسایه ها بیدار می شن.
اخم بیشتری کرد و بدون حرف دیگه ای با هم خارج شدن و بعد از وارد شدن تهیونگ به خونه، منتظرش موند.
با خودش فکر کرد این دوستی زیاد هم بد نیست و واقعاً تهیونگ توانایی این رو داشت که ذهنش رو برای ثانیه ای هم که شده، از مسائل منحرف و کمی حالش رو عوض کنه.  همون خنده های ریز، حرص در آوردن های سطحی و حتی فکر کردن راجع به شخصیت کیم تهیونگ، مواقعی که حالش بد بود حواسش رو پرت می کرد و این مایه شادی برای کوک بود!
اون واقعاً از نظرش دوستی بود که تمام تلاشش رو براش می کرد اما خودش اون حرف چرت و مزخرف رو بهش گفته بود. از نظرش خیلی وقت بود که عوضیه و اون شب باز هم بهش ثابت شد که یک عوضی بی احساسه!
ولی واقعاً اونطور نبود، بود؟
اون فقط شور و ذوق رو از دست داده بود... اون فقط منزوی شده بود...
اون فقط کمی توی بروز احساساتش مشکل پیدا کرده بود...
اون فقط کمی توانایی پذیرش آدم ها و دوست های جدید براش سخت شده بود...
اون فقط افسرده بود!
تهیونگ خارج شد و با لبخند پالتو رو به دستش داد. با دیدن صورت بی نقص و خالصانه اش از لبخند با خودش گفت:
" انگار باز دروغ گفتم، نه؟ منم بهت حقه زدم و قصدم از به بار رفتن مست کردنه و هیچ تضمینی برای اینکه اتفاقی نیفته، نیست..."
.
.
.
.
وقتی سوار ماشین شدن استرس بهش وارد شد. جونگ کوک یک دروغ گو بود و تهیونگ یادش رفته بود اون یک ظاهر نماست! ظاهر نمایی که قرص هاش رو می ریخت دور و با لبخند جلوی زن عموی مهربونش تظاهر به خوردنش می کرد!
ظاهر نمایی که جلوی جیمین جلوه می داد رو به بهبوده، اما در اصل داخل ذهنش نقشه هاش رو می چید.
ولی... اون چشم های مظلوم و براق جای هر تردیدی رو از تهیونگ دل رحم گرفته بودن و زمانی که به یک بار رسیدن، زود گذشت.
کار از کار گذشته بود وقتی جونگ کوک با لبخندی غم انگیر پشت میز یک تیکه چوبی قهوه ای بار، روی صندلی های تک نفره بلند بهش لبخند می زد و در سکوتی که شروع پر از صدایی بود، بهش خیره شده بود.
چشم هایی غم آلود و خمار، لب هایی نم دار و صورتی که به کمرنگی کش اومده بودن، منظره جالب اما پر از ترس و استرسی رو برای تهیونگ ساخته بودن و البته دردناک...
به پیک جدیدی که داخل دست های جونگ کوک در حال تکون خوردن بود، نگاه کرد و برای چندمین بار به خودش و اون لعنت فرستاد.
چطور گذاشت اون پسره حقه باز زیاد بنوشه؟
نه اون زیاد ننوشید، فقط تهیونگ نمی دونست ظرفیتش پایینه. وگرنه زودتر جلوش رو می گرفت.
البته که بخاطر اشک هاش باز هم نمی تونست جلوش رو بگیره.
این اجازه رو بهش داد تا کمی آروم بشه...
ولی آروم شدنی هم در کار بود؟ نه...
دست برد تا پیک رو ازش بگیره. برای اون شب کافی بود، اما جونگ کوک با لحنی که مستی توش قابل تشخیص بود، این اجازه رو بهش نداد و صدای کش دارش رو به نمایش گذاشت:
_  اوه ته ته! من بهت قول دادم مست نکنم... اما... این چه وضعشه...
کمی مکث کرد و با عصبانیت پیک رو روی میز کوبید.
_  من همیشه دروغ می گم نه؟! من یه دروغ گوی عوضیم نه؟!
تهیونگ فقط با تأسف به اون صحنه خیره شده بود و حرفی نداشت.
همه لحظاتی که با پسر جذاب روبه روش می گذروند، همیشه باید یک پشیمونی ای داخلش گنجونده می شد اما اون رو هم با کمال میل می پذیرفت...
جونگ کوک وقتی سکوتش رو دید، خودش رو به طرفش کشید و یقه اش رو با کم جونی توی دست هاش کشید.
_  تو هم ازم نا امید شدی نه؟!
لبخندش بیشتر کش اومد:
_  خوبه...
پسر بزرگ تر همچنان بی هیچ عکس العملی باقی مونده بود.
یقه اش رو ول کرد و دست های پایین اومده اش به پلیور تهیونگ روی قفسه سینه اش، قفل شد. با هر دو دست بافت پارچه رو مشت کرد و با سری پایین افتاده عاجزانه اشک ریخت:
_  من... اون حرف رو بهت زدم و در برابر تمام محبتات خیانت کردم!
با حالی گرفته دستش رو روی شونه و کمر جونگ کوک قرار داد و آروم گفت:
_  عیبی نداره، کوک...
اما پسرک انگار نشنیده باشه، باز هم اشک ریخت و ادامه داد.
_  تهیونگا... من دوستت دارم... تو دوست خوبی هستی! من می خوام باهات عوضی باشم که من برات مهم نباشم!
سرش رو بالا  آورد و با مردمک هایی لرزون، خیره به مردمک های گرم تهیونگ شد.
_  دردناکه، اما من اینکارو می کنم تا تو ازم دلسرد بشی و موقع مردنم در عذاب نباشی!
دست هاش آروم سر خوردن و با ته مونده ی جونش نجوا کرد:
_  این خیلی درد داره... اما خوبه، دوستش دارم، مثل تو... عجیبه، اما هر کدومتون یه مزه ای می دید! این... ترکیبی ناشناخته اس... افرادی که دوست داری رو با دردی که اون رو هم دوستش داری، از زندگیت حذف کنی!
دیگه طاقت نیاورد و جونگ کوک رو به آغوش کشید...  دستش رو داخل موهاش فرو برد و حرکت داد.
_  نه من نمی ذارم درد لعنتیت پیروز بشه و تو دوست داشتن من و بقیه رو قربانی کنی و ما رو تنها بذاری!
جونگ کوک که مشامش پر از عطر تلخ دوست داشتنی شده بود، بیشتر نفس کشید. عاشق اون رایحه شده بود، تلخ بود و دوست داشتنی، مثل احساساتش برای خودش!
دلش برای مادرش و پدرش هم تنگ شده بود...
حس کرختی و گرمای زیادی داشت. پلک های روی هم افتاده داخل آغوش تهیونگ دیگه بهش مجال درد کشیدن برای خانواده اش رو نداد و تاریکی مطلق مهمون ذهن و افکار پر تنشش شد.
تهیونگ با حس آروم گرفتنش، متوجه شد داره به خواب میره. توی همون حالت نیمه بیهوش سعی کرد بلندش کنه و با انداختن دستش روی شونه اش، کشون کشون اون پسر مست رو از بار بیرون برد و توی ماشین سوار کرد.
صندلی رو براش تنظیم کرد تا راحت بخوابه و بعد مقصد آپارتمانش رو به پیش گرفت.
وقتی به خونه رسیدن پسرک کم کم در حال به هوش اومدن و هذیون گفتن بود، اما وقتی که تهیونگ در رو باز کرد و وارد شدن، با عقی که زد به پارکت کف خونه و لباس های خودش گند زده شد!
پسر که واقعا خسته شده بود، با تمام توانش کوک رو به اتاقش رسوند و روی تخت پرتش کرد و خودش هم کنارش افتاد.
بعد از چند دقیقه بلند شد و با کلنجار لباس کثیف پسرک رو از تنش بیرون کشید و به گوشه ای پرت کرد.
اتاق خیلی روشن نبود ولی باز هم می تونست هیکل بی تقص و پوست سفیدش رو از نظر بگذرونه و تنها چیزی که باعث می شد نگاه خیره اش گرفته بشه، زخم هایی بودن که هنوز کمی اثرشون مونده بود و به زمان بیشتری نیاز بود تا کاملاً محو بشن؛ البته اگه زخم جدیدی باز وارد نمی شد.
جونگ کوک هنوز در حالت منگی و خواب و بیداری به سر می برد و زمزمه های نا مفهومی رو نجوا می کرد که تهیونگ هیچ کدوم رو نمی فهمید و فقط می خواست آروم بگیره تا هر دو بخوابن.
بالاخره از تن نیمه لخت و مست پسر چشم گرفت و روی تخت به حالت درستی خوابوندش و ملحفه رو روش کشید، اما قبل از دور شدن از تخت دستش گرفته شد.
برگشت و توی نور کم آباژور با صورت درهم و چشم های بسته ای که از کنارشون اشک جاری بود، روبه رو شد. اون هنوز توی حال خودش نبود ولی انگار می خواست تنها نباشه...
آروم دست آزادش رو روی دستش گذاشت و جداش کرد. تخت رو دور زد و کنارش زیر پتو خزید. برش گردوند و سر و تنش رو توی بغلش کشید و به آرومی روی موهاش لب زد:
_  من اینجام کوک... آروم بخواب.
دست گرمش رو روی کمر لختش کشید که اون پسر افسرده بیشتر توی بغلش جمع شد و تهیونگ با خودش فکر کرد که بدون لباس شاید سردش بشه، اما ملحفه و آغوش خودش بهش اطمینان داد که اون سردش نمی شه.
انگشت هاش رو از روی کمرش بر نداشت، انگار دوست داشت بیشتر پوست نرم و داغش رو زیر سلول های دستش لمس کنه و اما جواب به چرای این علاقه اون رو گیج کرد چون جواب معینی براش نداشت...
شاید چون کوک واقعاً پوست خوب یا بدن جذابی داشت؟
یا شاید هم وقتی توی بغلش به خواب رفته بود، زیاد از حد آروم و خواستنی شده بود؟
شاید ها زیاد بودن و تهیوگ ترجیح داد به جای ردیف کردنشون، پلک هاش رو ببنده و با افکاری خالی به خوابی شیرین بره.
.
.
.
.

Blue life S1 | CompletedWo Geschichten leben. Entdecke jetzt