Last part

2.3K 221 65
                                    

قسمت آخر

چشم هاش بین دانشجو های در حال گردش میون راهرو های بعد از کلاس در گردش بود. با کمی صبر بالاخره تونست تن پسر رو میون جمعیت کم پیدا کنه.
فورا پا تند کرد و تنش رو به تنش رسوند.
جونگ کوک توی حال خودش کوله پشتی مشکی رنگش رو روی شونه ها جابه جا می کرد تا اینکه دستی روی شونه اش نشست.
_  باید حرف بزنیم!

بوی عطر قویش، مثل همیشه فضای اطراف رو در برمی گرفت و بینی دلتنگ پسرک بیشتر هم حسش کرد. چشم های تهیونگ ملتمس بود و بی پناه... سرش رو پایین انداخت و با تاییدی غیر کلامی با دوست پسرش به مکانی خلوت، فضای سبز باز آزاد پشت همون دانشکده رفتن.

در طی این مسیر، جونگ کوک تنها از حس گرمای دست تهیونگ بین دست خودش که به دنبال خودش می کشید، بعد از مدت ها لبخند زد.
اما لبخندش پایدار نبود و بعد از ایستادن تهیونگ و پرسش قابل پیش بینیش، محو شد.
_  چرا داری ازم دوری می کنی کوک؟!

حرفی داشت؟ قطعا نه! اون روز ها جونگ کوک حتی خودش هم خودش رو نمی شناخت... بعد از معاشقه ای که توی کتابخونه داشتن، عجیب و سرد تر شده بود و چند روز رو به بهانه حال جیمین از تهیونگ فاصله گرفت اما در هفته های بعدی رسما می شد ناعادی بودن رفتار هاش رو حس کرد!

سرد شده بود و گنگ...
بی حس بود و بی حوصله.
انگار که چیزی نمی خواست و همه چیز رو پس می زد. اما کسی نمی دونست پسر در جنگ سختی با خودش به سر می برد! جنگ سر نقشه ها و تفکرات سیاهش...

دستش همچنان میون دست های تهیونگ بود. دوباره عصبی شد و با تحکم دستش رو آزاد کرد.
_  این فکر توئه!

حتی لجبازی با بهترین زندگیش دور از انتظار بود...
سرش پایین بود اما تهیونگ سر خودش رو بالا گرفته بود تا حرف هاش رو با تحکم ادا کنه. مهربون بودن بس بود، زجر کشیدن بس بود و دیگه نمی تونست تحمل کنه.
_  فکر منه؟! ولی تو واضح داری منو نادیده می گیری و دور میشی کوک!

نگاه بی روحش رو بالا کشید. تهیونگ حالا از اون طرز نگاه نفرت داشت!
_  به خودم مربوطه.

تک خنده هیستریکی کرد و نگاهش رو از جونگ کوک گرفت. خودش رو لعنت کرد که فکر می کرد این قراره یک گفتگوی مسالمت آمیز باشه اما اشتباه می کرد. اون پسر با بی حسی تمام مثل هر باره منطق بی منطق خودش رو مطرح کرده بود.

چش بود؟ در حقیقت تهیونگ دیگه از توانش خارج بود. دیگه مغزش توان تحلیل چیزی رو نداشت و روح خسته اش نمی کشید! اون تغییرات ناگهانی بی دلیل داشت روی جونش ناخن می کشید.
اون فقط یک آغوش گرم بی دغدغه می خواست، همین...

_  بس کن کوک بس کن!
گفت و بی توجه، فریادش رو به نمایش گذاشت. در متقابل فریادی که دریافت کرد پشیمون پلک هاش رو محکم روی هم بست.
_  تنهام بذار!

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now