4

2.7K 548 70
                                    

جانگ کوک گوشیش رو خاموش کرد و صورتش رو با دستاش پوشوند و آه بلندی گفت

یونگی از اون طرف اتاق گفت:

" چه اتفاقی برای بانی شلختمون افتاده؟ "

جانگ کوک نگاهی به پسر مو مشکی ای که داشت با کامپیوترش بازی میکرد نگاهی انداخت و گفت :

"این یارو همش تو اسنپچت بهم پیام میده"

یونگی بازیش رو متوقف کرد و صندلیش رو به طرف جانگ کوک چرخوند و گفت :

"اسمش چیه؟"

جانگ کوک با پوزخند گفت:

"وی،احمقانه است نه؟"

یونگی حرفش رو با یه لبخند لثه ای تکمیل کرد:

"ازش خوشت میاد؟"

جانگ کوک با گفتن جمله اش سرخ شد و اون طرفی برگشت که یونگی نبینش:

"چه زری میزنی؟ من از لیسا خوشم میاد"

یونگی گفت:

"باشه هر چی تو بگی.....هر چی تو بگی ....اصن تو راست میگی.

و پوزخند زد و به بازی کردنش ادامه داد.

[𝐒𝐧𝐚𝐩𝐜𝐡𝐚𝐭]ᵛᵏᵒᵒᵏOù les histoires vivent. Découvrez maintenant