27

2.8K 357 48
                                    

"یکسال بعد"

جانگ کوک فوری از خونش زد بیرون چون اخر هفته بود و قرار بود دوباره دوست پسرش، تهیونگ رو بعد از مدتی ببینه.

والدین جانگ کوک بهش اجازه نمیدادن که توی هفته تهیونگ رو ببینه چون که میخواستن اون روی درساش و مدرسه اش تمرکز کنه، ولی خب تهیونگ هم معمولا از مدرسه تا خونه جانگ کوک رو همراهی میکرد. اونا همیشه اخر هفته ها رو با هم بیرون میرفتن و هرروز به هم پیام های عاشقانه میدادن.

تهیونگ و جانگ کوک توی یه کافی شاپ نزدیک مرکز شهر،جایی که برای اولین بار همدیگرو ملاقات کردن،قرار داشتن.

اون در رو باز کرد و به سمت کسی که سفارش ها رو میگرفت اروم دویید و یه هات چاکلت برای تهیونگ سفارش داد چون اون زیاد اهل قهوه نبود.

نوشیدنیش رو برداشت و یه میز رو انتخاب کرد و منتظر تهیونگ موند.جانگ کوک همیشه زود سر قرار هاشون میرفت و تهیونگم همیشه اعتراض میکرد چون والدینش قبل از ترک کردن خونه اونقدر براش کار و بهونه جور میکردن که باعث میشد تهیونگ به قرارشون حدود پنج دقیقه دیر برسه.

اره تهیونگ پیش والدینش برگشت.البته منظورم از والدنی فقط بابا و دوست پسر باباشه.

"سلام کیوتم"
جانگ کوک صدای خیلی اشنایی که معلوم بود از پشت سرش شنید و لب های کسی رو روی گونه هاش که خیلی نرم میبوسیدش رو احساس کرد و لبخند گنده ای رو صورتش نشست.تهیونگ هم اومد و جلوی جانگ کوک نشست و لاته ای جلوش گذاشت.

جانگ کوک هم با صدایی که عشقش رو نشون میداد جوابش رو داد.
"سلاممم^^"

تهیونگ لب هاش رو گاز گرفت و دست به سینه نشست و با عشوه پرسید
"خب ، چه خبرا؟"
و از هات چاکلتی که جانگ کوک براش گرفته بود جرعه ای نوشید.

"خب...

پایان

خب اینم از این بوک که تموم شد ☺️✨
مرسی که از اولش با من بودید و ازین بوک حمایت کردید💜✨😁

از تمام کسانی که با کامنت هاشون از من حمایت کردن و ووت دادن تشکر ویژه دارم 💜😙

حتی از کسانیم که خوندن ولی ووت ندادن 😐💜

من که خودم اینو ترجمه کردم هم نه فهمیدم مادر بدبخت ته ته مون چی شد 😐تهشم یجوری تموم شد 😐

هر چی هست از رایتر اصلیم برای نوشتن این بوک قشنگ هم سپاسگزارم😂😐💜🙂

ووت و کامنت هاتونم بدید دیگ قسمت اخره عههه😐

otakulord232 Thank you so much for writing this book 💜✨👋

[𝐒𝐧𝐚𝐩𝐜𝐡𝐚𝐭]ᵛᵏᵒᵒᵏWhere stories live. Discover now