Shot 31

385 50 2
                                    

— سال ۱۹۴۶  🚂 ؛؛

” نامه محبت امیزت رو دریافت کردم چانیول شی. خیلی خوشحالم که از کتاب جدیدم خوشت اومده و توصیفاتی که از حس و حالت موقع خوندنش کردی، رویایی و شگفت انگیز بودن. اینکه یه فرمانده نظامی روحیه ای به این لطافت و مهربانی داره، من رو حیرت زده میکنه. حقیقتا خوشحالم که کتابها و نوشته هام رو توی اوقات فراغتت توی پادگان میخونی و ازت ممنونم که وظیفه پاسداری از کشورمون رو به عهده گرفتی. درباره پیشنهادت برای قرار ملاقات فکر کردم و از نظر من مشکلی نداره. دسامبر ماه سرد و بی روحیه و امیدوارم با حضور تو گرم و رنگی بشه چانیول شی. فقط حواست رو جمع کن که من یه پالتوی آبی روشن و دستمال گردن سبز تیره میپوشم تا بتونیم راحت تر همدیگه رو پیدا کنیم و منتظر دیدن تو با لباس ارتشی هستم. قرار ملاقات ما ۴ ام دسامبر، ایستگاه قطار شمالی. “

فرمانده پارک، فرمانده یکی از گردان های کوچیک نظامی ارتش کره تنها یک خوشی توی زندگیش داره و اون هم کتاب هاییه که بیون بکهیون مینویسه. هر کتابی که توسط بکهیون منتشر میشه، هزاران بار توسط فرمانده خونده میشه. اینقدر اون کتاب رو میخونه تا کتاب جدیدی توسط بکهیون نوشته و منتشر بشه. چندین و چند بار روی عبارت ” نویسنده : بیون بکهیون “ دست میکشه و اخیرا تونسته با نویسنده محبوبش ارتباط بگیره و ماهانه نامه نگاری کنن. حالا نامه جدیدی رو همین امروز صبح از پستچی دریافت کرده. گلهایی که هر بار نویسنده محبوبش روی پاکت های نامه میچسبونه رو لای کتابهاش نگهداری و خشک میکنه. توی نامه قبلی به بکهیون پیشنهاد داد که همدیگه رو ببینن. هیچ ایده ای دربارش نداره، فقط از روی اسمش حدس میزنه که اون یک پسره. نمیدونه که اون یه مرد ۹۰ سالست یا یه پسربچه ۵ ساله. فقط بهش گفته که قراره با یه پالتوی ابی روشن و دستمال گردن سبز تیره به ملاقاتش بیاد. فرمانده هیجان زدست و نمیتونه تا ۴ دسامبر صبر کنه.

*   *   *

قطار با صدای سوت بلندی می ایسته و فرمانده با لباس ارتشی و یه ساک نسبتا بزرگ، ازش پیاده میشه. برای بکهیون لباس و خوراکی خریده و امیدواره که اون مرد رو خوشحال کنه. بکهیون بهش گفته که یه پالتوی ابی و دستمال گردن سبز پوشیده. جدیدترین کتابش رو توی دستش گرفته تا براش امضا کنه. همونطور که چشمهاش رو توی محیط میچرخونه، پسری رو میبینه که داره به سمتش میاد. اون خیلی زیباست... اندام مناسبی داره، چشمهایی درخشان و لبهایی باریک، اون خیلی شبیه بیون بکهیونِ رویاهاشه. دستهای بوسیدنی و انگشتهای باریکش رو به دور دسته چترش حلقه کرده. اون پسر با چونه استخوانی و لبخندی مستطیلی بهش نزدیک میشه اما پالتوی ابی نپوشیده و چیزی دور گردنش نبسته! اون یه پالتوی مشکی به تن داره و توسط چکمه های قهوه ای رنگش به ارومی گام برمیداره.
چانیول مبهوته و اون پسر با چترش مثل یه رویای کوتاه از کنارش رد میشه. چرا اینقدر غیرقابل باوره؟ فرمانده برمیگرده و با نگاهش اون پسر رو دنبال میکنه تا مقصدش رو پیدا کنه اما رویا بین جمعیت گم میشه و خواب خوش چانیول به اتمام میرسه. باید بره دنبالش بگرده؟ اما با بیون بکهیون قرار داره و چقدر ارزو داشت که اون مرد بیون بکهیون بود، اما اینطور نشد. نفسش رو با افسوس به هوای سرد زمستونی حواله میکنه و برمیگرده. پیرمردی رو گوشه دیوار میبینه که روی صندلی نشسته. اون مرد یه پالتوی ابی و دستمال گردن سبز رنگ پوشیده. اون بیون بکهیونه؟ آه لعنتی این مهم نیست، اون مرد پیر باشه یا جوون چون برای چانیول اهمیتی نداره‌. فرمانده شیفته کلمات و جملات بیون بکهیون شده و قرار نیست به ظاهرش بها بده، روح زیبا و پاکش مهم ترین چیزه. جلوتر میره و رو به روی پیرمرد می ایسته:

” شما بیون بکهیون هستید؟ من پارک چانیولم میتونم به یه نوشیدنی گرم دعوتتون کنم؟ “

” نه پسرم من بیون بکهیون نیستم، اما اون مرد جوان با پالتوی مشکی و چکمه های قهوه ای که از کنارت رد شد، این لباسهارو بخاطر سرمای هوا بهم هدیه داد و گفت اگه منو به صرف نوشیدنی دعوت کردی، بهت بگم که توی رستوران کنار ایستگاه قطار منتظرته. “

ShotsWhere stories live. Discover now