Shot 21

356 52 4
                                    

روی عرشه بزرگ و چوبیِ کشتی ناخدا پارک ایستاده بود و لباس بلند ابریشمی آبی آسمانیش رو به دور خودش میپیچید.
هوا نزدیک به غروب سرد میشد و با اینحال دوست داشت که روی عرشه به خورشیدِ درحال مرگ نگاه کنه. 
میخواست همیشه کنار چانیول باشه و تماشاش کنه. مثل یه فرشته نگهبان مراقبش باشه و در برابر طوفانهای سخت بایسته تا یول اسیب نبینه.
محلی که دریا و آسمان به هم متصل میشدن براش نقطه عطف محسوب میشد.
خورشید از همونجا طلوع و غروب میکرد و دریا دومین شگفتی زندگی بیون بکهیون به شمار میومد.
 اولین شگفتی زندگیش؟

بازوان بزرگ اولین شگفتی زندگیش به دور بدن لاغرش حلقه شدن و موج گرما به یکباره وجودش رو در بر گرفت.

پشتش به سینه چانیول که به پهنای دریا و گرمی خورشید بود چسبید و سرش رو به شونش تکیه داد. صدای نفسهای پسر بلندتر رو کنار گوشش میشنید و درحال تجربه بهترین احساسات عمرش بود.
موهای بلند و طلایی رنگش توسط باد بهم ریخته بودن که چانیول پارچه حریر زیتونی رنگی رو از جیب بزرگ لباسش دراورد و موهای بلند بکهیون رو از پشت بست.

موهاش توسط دستهای یول نوازش میشدن و بکهیون محو نور بازتاب شده از سطح دریا بود.

-میدونی چرا دریا رو اینقدر دوست دارم ناخدا؟

بکهیون برگشت و تقریبا توی بغل ناخدا پارک گم شد. چانیول دستش رو بالا برد و طره ای از موهای طلایی و بلند بکهیون رو پشت گوشهاش مخفی کرد.

-اگه نمیخوای غروبو تماشا کنی بریم داخل عزیزم. اینجا سرده و ممکنه وسط دریا سرما بخوری.
بکهیون هر دو دستش رو به دور کمر ناخدا حلقه کرد و به عمق چشمهاش خیره شد:
-دست از تماشای غروب افتاب برداشتم چون چیز زیباتری اینجا رو به روم ایستاده.
چانیول لبخند زد و کک و مک زیبا و کمرنگ روی تیغه بینی و گونه های پرنس رویاهاش رو بوسید.

بکهیون برگشت و نزدیک به لبه کشتی ایستاد. از اونجا میتونست نوک تیز کشتی رو ببینه که چطور اب رو میشکافه و به جلو حرکت میکنه.
کشتی غول پیکر پیش میرفت و بکهیون جای خطرناکی ایستاده بود.

-نه یول، تو هستی و مواظب منی. دلم میخواد از اینجا صدای دریا رو بشنوم.

ناخدا به ناچار جلوتر اومد و لباس خودش رو روی شونه بکهیون انداخت تا سردش نشه.

پسر کوتاه تر دستهاش رو باز کرد و چانیول محکم گرفتش. چشمهاش رو بست و دریا رو با تمام وجودش حس کرد.
ناخدا بینیش رو وارد موهای بکهیون کرد و عطر زیبای یاسش رو به ریه هاش سپرد.
بوی بهشت چیزی غیر از این بود؟!
دریانوردی رو بخاطر بکهیون دوست داشت. اینکه کنارش باشه و سختی راه رو براش‌ هموار کنه. توی طوفانها دستهاش رو بگیره و در شرایط سخت امیدی برای جنگیدن داشته باشه.

+ناخدا پارک، میشه لطفا یه لحظه به اتاقک اصلی بیاید یه مشکل کوچیک پیش اومده.
چانیول چشمهاش رو با شنیدن صدای فریاد یکی از زیردستاش باز کرد و با تلخ ترین واقعیت زندگیش رو به رو شد...
بکهیونی در کار نبود و دستهایی که فکر میکرد دور کمر ظریف اون پسر حوری مانند حلقه کرده، توی هوا خشک شده بودن.
بیون بکهیون همسر ناخدا پارک چندین سال پیش توی دریا غرق شده بود و جسمش هرگز پیدا نشد.
بعد از اون واقعه زندگی پارک چانیول بکلی عوض شد.
قبلا بخاطر تجارت دریانوردی میکرد و حالا بدنبال بکهیون میگشت.
چندین سال از اون قضیه میگذشت و هنوز نتونسته بود نبود بکهیون رو هضم کنه.

اصلا فرشته ها مگه میمردن؟!
بکهیون همه جا بود.
مدام روی عرشه کشتیش می ایستاد و به غروب خورشید نگاه میکرد.
موهای طلایی و بلندش رو به دست باد میسپرد و عطر یاسش‌ تمام اقیانوس رو معطر میکرد.

-یادته یه گروه غواصو به دریا فرستادم؟ 
-اره یادمه. چطور؟
-برام ۱۴ تا مروارید اوردن که میخوام همه رو بهم وصل کنم و یه گردنبند زیبا بهت هدیه بدم.

-به من گردنبند مروارید میاد؟

-گردنبند مروارید فقط زیبنده گردن و ترقوه های بلورین و درخشان توان بیون بکهیون!

-ازت ممنونم یول، تو همیشه با من مهربون بودی. توی نبود من خودتو اذیت نکن و گردن بندی رو که درست کردی رو توی دریا بنداز. قول میدم که یه هم لحظه هم از گردنم درش نیارم...

ShotsWhere stories live. Discover now