Shot 5

603 89 2
                                    

+ چانیول؟ چانیولا؟ بیبی کجایی؟

خونه غرق سکوت و سیاهی بود. همه جا مثل مرداب بنظر میرسید، آروم و غرق کننده. پرده ها بطور کامل کشیده شده بودن. گلهای مورد علاقه چانیول پژمرده بودن و بکهیون با دیدن وضعیت گیاهان خونه میتونست متوجه بشه که حال صاحبش چطوره.
حالا اون ساقه و برگها رنگ پریده، رنجور و پلاسیده شده بودن.

+ چانیول؟!!! 

هیچ صدایی نشنید. شیشه خورده هایی که روی زمین بودن، متعلق به لاشه تُنگ شیشه مورد علاقه چانیول و هدیه ماما پارک بود. ماگ دوست داشتنیش که بکهیون براش خریده بود هم شکسته بود...
همه چیز شکسته بود... 
نه!
بکهیون هرگز اجازه نمیده قلب چانیول بشکنه. هرگز اجازه شو نمیده. حاضره خودش بشکنه اما قلب چانیول‌ خراشی برنداره. قلب مهربونی که لایق ستایشه چرا باید مورد ظلم قرار بگیره؟
بکهیون از پذیرایی عبور کرد و قطرات خون بین شیشه های خورد شده رو ندید.
دم در اتاق کار چانیول ایستاد. در زد و بازش کرد اما کسی اونجا نبود. مطمئن بود که چانیول خونست چون بوی عطرش رو حس میکرد.
به طرف اتاق خوابش رفت و درش رو باز کرد.

اون چانیول نبود.
اون پسری که روی زمین جمع شده بود، رد اشکهاش روی صورتش مونده بودن و به ماشینهای اسباب بازی چیده شده روی زمین نگاه میکرد، چانیول نبود.
اون خیلی شکسته بود. به حدی که زانوهای بکهیون لرزیدن و به چارچوب در تکیه داد تا نیوفته.
چه اتفاقی افتاده بود؟
+ ی...یول؟

گلوی بکهیون خشک بود و میسوخت. بغض باعث میشد حنجرش تیر بکشه و کلمات به خوبی ادا نشن. چانیول به پهلو روی زمین خوابیده و توی خودش جمع شده بود. موهای قشنگش روی فرش زمین پخش شده و با دست خونیش ماشین کوچولوی اسباب بازیش رو حرکت میداد.

+ چانیول؟

بکهیون جلوتر رفت و ماشین های اسباب بازی رو کنار زد. کنارش نشست و قطره اشکی که میخواست از گوشه چشمهای چانیول بچکه رو با انگشتش گرفت.

پسر بزرگتر بهش چشم دوخت، نگاهش خسته و خالی بود. لبهای خشک شدش رو باز کرد:

+ میدونم، همه میدونن.
- همه نمیدونن، همه رهام کردن تا غرق بشم.

+ کسی تنهات نذاشته همه میدونن حقیقت چیه.

- همه چیز بر علیه منه، کی حرفمو باور میکنه؟

+ گریه نکن، مهم نیست ارزش گریه هاتو نداره.

- برای خودم گریه نکنم؟

+ بخاطر خودته که میگم گریه نکن. بیا اینجا ببینم کوچولوی قشنگم.

سر چانیول رو به آغوش کشید و دستهاش رو به دور شونه های پهنش حلقه کرد. هق هق های خفش روی قلب بکهیون خالی میشدن و احساس میکرد که هزاران خنجر وارد اون تیکه ماهیچه لعنتی میشن.

ShotsWhere stories live. Discover now