Shot 17

386 78 2
                                    

-ارباب عصبانین و دارن طبقه پایین تیراندازی میکنن. این فنجون قهوه رو براشون ببر تا اروم بشن.

+هی چرا من ببرم؟! خواهش میکنم من تازه این کارو بدست اوردم و نمیخوام که به وضعیت قبلی برگردم خانم. لطفا.

خدمتکار اشپزخونه چشمهاش رو چرخوند و به چانیولِ ترسیده تشر زد:

-سر خدمتکار رفته مسافرت! تو دستیار اونی و برام اهمیت نداره که چی میگی! وظیفه توعه که الان این فنجون قهوه رو برای ارباب ببری پس کاری که بهت میگمو انجام بده!

+آخه...
-آخه نداره! وگرنه خودم یکاری میکنم که اخراج بشی!

و سینی نقره ای رنگ رو به طرف چانیول گرفت. پسرک ترسیده عرق پیشونیش رو با پیشبند سفید رنگش پاک کرد و با دستهای لرزون سینی حاوی یه فنجون قهوه فوق العاده تلخ رو گرفت.

-حواست باشه با لرزش لعنتی دستات گند نزنی و سینی رو کثیف نکنی! حالام زودباش برو ارباب قهوه داغ دوست دارن.
چانیول سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو گزید. خدمتکار اشپزخانه فاصله گرفت تا شام درجه یک امشب رو اماده کنه.
چانیول با غم موهاش رو فوت کرد و سینی رو روی پله گذاشت. موهایی که روی پیشونیش ریخته بودن رو با دستهاش کشید و کمی بالا پایین پرید تا هیجان و ترسش تخلیه بشه. تا حالا فقط یکی دو بار اونم از دور ارباب عمارت رو دیده بود و از بقیه خدمتکارا شنیده بود که شدیدا مودی و دمدمی مزاجه. صدای خدمتکار توی مغزش پیچید "ارباب قهوه داغ دوست دارن!" پنیک کرد و فورا کلاه سفید و پارچه ایش رو روی سرش گذاشت. پیش بندش رو مرتب کرد و سینی رو از روی پله برداشت. پا تند کرد و به طرف سالن تیراندازی رفت. سعی میکرد دستهاش رو ثابت نگه داره و لبهاش رو اینقدر گاز گرفته بود که سرخ و داغ شده بودن.
به سالن تیر اندازی رسید و بعدِ عبور از بادیگارد جلوی در، اون رو دید.
با بالا تنه لخت رو به روی سیبل بزرگی ایستاده بود و با خنجرهای تیز و نه چندان کوچیکی تمرین میکرد! 
مشخص بود که خیلی عصبانیه و هر خنجری رو با قدرت و شدت زیادی پرتاب میکرد.
چانیول میخواست همونجا بمیره یا یجوری غیب بشه. شونه های اون مرد پهن بودن و چانیول نمیتونست چشمهاش رو از روی تتوی اژدهایی که کل شونه ها و کمرش رو در بر گرفته بود، برداره.
سمت راست سالن میز بزرگی قرار داشت که روش وسایل مختلفی چیده شده بود. انواع اسلحه گرم و سرد، شلاق، انواع تفنگ های بزرگ و کوچیک و چاقوهایی که بیشتر شبیه ساطور بودن. تیغه هاشون برق میزدن و چانیول متوجه نبود که ارباب خیلی وقته برگشته و نگاهش میکنه.
وقتی سرش رو برگردوند، با نگاه نافذش رو به رو شد و کم مونده بود سینی رو بندازه:
-ارب...ارباب... ارباب ببخشید من براتون... براتون قهوه اوردم. یعنی از اشپزخونه گفتن براتون بیارمش وگرنه... وگرنه من جرات مزاحمت نداشتم ارباب من واقعا...

+کافیه! چقدر حرف میزنی! 
-نه یعنی بله ببخشید.

+چقدر عذرخواهی میکنی! سینی رو بذار روی اون میز.

ShotsWhere stories live. Discover now