Shot 22

345 34 3
                                    

+ ورژنِ کایسوی شات قبلی :>

روی عرشه بزرگ و چوبیِ کشتی ناخدا کیم ایستاده بود و لباس بلند ابریشمی آبی آسمانیش رو به دور خودش میپیچید.
هوا نزدیک به غروب سرد میشد و با اینحال دوست داشت که روی عرشه به خورشیدِ درحال مرگ نگاه کنه. 
میخواست همیشه کنار جونگین باشه و تماشاش کنه. مثل یه فرشته نگهبان مراقبش باشه و در برابر طوفانهای سخت بایسته تا جونگ اسیب نبینه.
محلی که دریا و آسمان به هم متصل میشدن براش نقطه عطف محسوب میشد.
خورشید از همونجا طلوع و غروب میکرد و دریا دومین شگفتی زندگی دوکیونگسو به شمار میومد.
 اولین شگفتی زندگیش؟

-کیونگسویا دریا رو دوست داری؟!
بازوان بزرگ اولین شگفتی زندگیش به دور بدن لاغرش حلقه شدن و موج گرما به یکباره وجودش رو در بر گرفت.

-نه به اندازه چشمهای تو جونگ.

پشتش به سینه جونگین که به پهنای دریا و گرمی خورشید بود چسبید و سرش رو به شونش تکیه داد. صدای نفسهای پسر بلندتر رو کنار گوشش میشنید و درحال تجربه بهترین احساسات عمرش بود.
موهای بلند و طلایی رنگش توسط باد بهم ریخته بودن که جونگین پارچه حریر زیتونی رنگی رو از جیب بزرگ لباسش دراورد و موهای بلند کیونگسو رو از پشت بست.

موهاش توسط دستهای جونگ نوازش میشدن و کیونگسو محو نور بازتاب شده از سطح دریا بود.

-میدونی چرا دریا رو اینقدر دوست دارم ناخدا؟

-چرا؟

-چون درخشش سطح ابیش منو یاد برق چشمهای تو میندازه. 

کیونگسو برگشت و تقریبا توی بغل ناخدا کیم گم شد. جونگین دستش رو بالا برد و طره ای از موهای طلایی و بلند کیونگسو رو پشت گوشهاش مخفی کرد.

-اگه نمیخوای غروبو تماشا کنی بریم داخل عزیزم. اینجا سرده و ممکنه وسط دریا سرما بخوری.

کیونگسو هر دو دستش رو به دور کمر ناخدا حلقه کرد و به عمق چشمهاش خیره شد:

-دست از تماشای غروب افتاب برداشتم چون چیز زیباتری اینجا رو به روم ایستاده.

جونگین لبخند زد و کک و مک زیبا و کمرنگ روی تیغه بینی و گونه های پرنس رویاهاش رو بوسید.

کیونگسو برگشت و نزدیک به لبه کشتی ایستاد. از اونجا میتونست نوک تیز کشتی رو ببینه که چطور اب رو میشکافه و به جلو حرکت میکنه.
کشتی غول پیکر پیش میرفت و کیونگسو جای خطرناکی ایستاده بود.
جونگین فورا جلو رفت و با هول کمرش رو گرفت:

-کیونگسویا لطفا مواظب خودت باش! اینجا خطرناکه بیا بریم عقبتر.

-نه جونگ، تو هستی و مواظب منی. دلم میخواد از اینجا صدای دریا رو بشنوم.

ناخدا به ناچار جلوتر اومد و لباس خودش رو روی شونه کیونگسو انداخت تا سردش نشه.
پسر کوتاه تر دستهاش رو باز کرد و جونگین محکم گرفتش. چشمهاش رو بست و دریا رو با تمام وجودش حس کرد.
ناخدا بینیش رو وارد موهای کیونگسو کرد و عطر زیبای یاسش رو به ریه هاش سپرد.
بوی بهشت چیزی غیر از این بود؟!
دریانوردی رو بخاطر کیونگسو دوست داشت. اینکه کنارش باشه و سختی راه رو براش‌ هموار کنه. توی طوفانها دستهاش رو بگیره و در شرایط سخت امیدی برای جنگیدن داشته باشه.

+ناخدا کیم، میشه لطفا یه لحظه به اتاقک اصلی بیاید یه مشکل کوچیک پیش اومده.
جونگین چشمهاش رو با شنیدن صدای فریاد یکی از زیردستاش باز کرد و با تلخ ترین واقعیت زندگیش رو به رو شد...
کیونگسویی در کار نبود و دستهایی که فکر میکرد دور کمر ظریف اون پسر حوری مانند حلقه کرده، توی هوا خشک شده بودن.
دوکیونگسو همسر ناخدا کیم چندین سال پیش توی دریا غرق شده بود و جسمش هرگز پیدا نشد.
بعد از اون واقعه زندگی کیم جونگین بکلی عوض شد.
قبلا بخاطر تجارت دریانوردی میکرد و حالا بدنبال کیونگسو میگشت.
چندین سال از اون قضیه میگذشت و هنوز نتونسته بود نبود کیونگسو رو هضم کنه.
اصلا فرشته ها مگه میمردن؟!

کیونگسو همه جا بود.
مدام روی عرشه کشتیش می ایستاد و به غروب خورشید نگاه میکرد.
موهای طلایی و بلندش رو به دست باد میسپرد و عطر یاسش‌ تمام اقیانوس رو معطر میکرد.

-یادته یه گروه غواصو به دریا فرستادم؟ 

-برام ۱۲ تا مروارید اوردن که میخوام همه رو بهم وصل کنم و یه گردنبند زیبا بهت هدیه بدم.
-به من گردنبند مروارید میاد؟

-گردنبند مروارید فقط زیبنده گردن و ترقوه های بلورین و درخشان توان دوکیونگسو!

-ازت ممنونم جونگ، تو همیشه با من مهربون بودی. توی نبود من خودتو اذیت نکن و گردن بندی رو که درست کردی رو توی دریا بنداز. قول میدم که یه هم لحظه هم از گردنم درش نیارم...

ShotsWhere stories live. Discover now