Part 9🃏

3.5K 572 231
                                    

دو روز بعد رستورانِ روبه روی اداره پلیس مرکزی _ مرکز شهر
14:15

" قربان تمام مدارک صحت دارن، مافوق دستور دادن. اموال نخست وزیر که از این راه به دست اومده بود، مصادره بشه "
"خوبه، لیست اموال مصادره شده رو برام بفرست و افراد رو جمع کن. یک ساعت دیگه تو اتاق تحقیقات میبینمتون"
"بله قربان"

گوشیش رو قطع کرد و بعد از نیم‌نگاهی به اطراف، عینکش رو روی چشم هاش گذاشت و شروع کرد به خوندن کتابی که تازه شروع کرده بود. خوندن یک کتاب جذاب برای خالی کردن افکار پیچیده ی ذهنش، راه حل خوبی بود.
-میتونم اینجا بشینم؟
به دختر جوونی نگاه کرد که با کلی پرونده و ورقه های نامرتبِ توی دست هاش، بالای سرش ایستاده بود و با نگاه دلبرانه ای به انتظار اجازه ای از جانب آر ام نشسته بود.
-قصد مزاحمت ندارم، همه میزا پره و منم یه قرار کاری مهم دارم. اگه مشکلی نیست من تا آماده شدن غذام، کنارتون بشینم.
نیم نگاهی به میزهای دور ورش انداخت که همه با صندلی های مشغول، احاطه شده بودن.سر تکون داد و با لبخندی که چال لپ های عمیقش رو به نمایش میذاشت به ادامه ی داستان جذابش پرداخت.
-البته، راحت باش.
دختر وسیله هاش رو روی صندلی کناریش گذاشت و همونطور که با خستگی کتش رو در می آورد تشکر کرد.
چند دقیقه به سکوت نگذشته بود که دوباره صدای ظریف و دلنشینش نصیب گوش های مامور ریموند شد.
-شما پلیسین؟
به امید خریدن نگاه مرد جذابی که از بدو ورود چشمش رو گرفته بود، سوال پرسید اما آر ام بدون حتی نیم نگاه گذرایی جواب سوالش رو داد و کتابش رو با شیفتگی ورق زد.
-بله،چطور؟
-اسلحه تون رو دیدم
با دست به اسلحه ی دسته طلایی که از زیر کت جینش مشخص بود اشاره کرد و به میز تکیه داد. اما آر ام بازهم بدون نگاه کردن به حضورش کتش رو روی اسلحه ش کشید و عینکش رو روی چشم هاش تنظیم کرد.
-وقتی بچه بودم آرزوم بود، پلیس بشم
-خب چرا از همین الان شروع نمیکنی؟
-من الان بیست و هفت سالمه. فکر کنم دیگه برای دنبال کردن این آرزو کمی پیر باشم.
آر ام سرش رو بالا نگرفت و با تکیه بر چندثانیه ای که نگاهش کرده بود، گوشه ی لبش رو خارید..
-اصلا بهتون نمیخوره بیست و هفت ساله باشین
-همه ی پلیسا همینقدر بداخلاقن؟
-نخیر، اما پلیسای زیادی هستن که در حین انجام وظیفه تفریح نمیکنن.
-کتاب خوندنم جزو وظایفتونه؟
-کتاب خوندن جزو وظایفم نیست اما با خالی کردن ذهنم باعث کمک به انجام درست وظایفمه. شما چی خانم وکیل؟ برای آروم کردن افکارتون کاری خارج از وظایفتون انجام نمیدین؟
دختر که با لذت به مردی خیره بود که از روی پرونده و ورقه های داخل دستش متوجه شده بود شغلش وکالته خیره بود.
-منم با کسایی که دوسشون دارم صحبت میکنم.
-اما من فکر نمیکنم شبیه به کسی باشم که شما دوستش داشته باشین.
جلد کتابش رو بست و همونطور که به ساعتش نگاه میکرد رو به پسر جوون عینکی که پشت پیشخوان در حال پاسخگویی به مشتری ها بود، اشاره کرد.
-غذای ما حاضر نشد؟ آنتوان تو میخوای پلیسای شکموی اداره رو ساکت کنی؟
-بله جناب آر ام، لطفا تشریف بیارید و غذاتون رو تحویل بگیرید.
-شایدم باشی
دختر بین گفتگوی دو مرد گفت و همونطور که لبخند میزد دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد. اینبار کوتاه، اما نگاهش کرد و بعد با لبخند آرومی سر تکون داد.
- فکر نمیکنم.
-من اسمم لکسیِ، بازم میبینمت؟
دستش رو سمت آر ام دراز کرد و اونکه علاقه ای به خورد کردن احساس کسی نداشت، دست های ظریفش رو لای دست های خودش گرفت .
-ریموند و دوباره، فکر نمیکنم.
غذاها رو همراه با دوتا پلیسی که به کمکش اومده بودن تحویل گرفت و بعد از جمع کردن وسیله هاش سمت خروجی رستوران کوچیک روبه روی اداره ی مرکزی راه افتاد و لکسی با لبخند خوشحالی همونطور که موهاش رو دم اسبی میبست به آنتوان اشاره کرد
-ایشون کی بودن؟
-سر پرست دایره ی جنایی هستن، به جای ‌کاراگاه ویلر اومدن.
-هرروز میان همینجا؟
-بله، درست همین  ساعت.

UnConscious | VKOOKजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें