Part 33🎭

1.8K 322 47
                                    

 ریموند صمیمانه دست جونگکوک رو فشرد و با از نظر گذروندن لبخند عجیبش همراه لکسی وارد خونه ی بزرگ اما ساده ی آلفرد شد. سروصدای زیادی از داخل، به گوشش میرسید و این یعنی اونها شبِ شلوغی رو پیشِ رو داشتن. اولین کسی که جلوی چشم هاش پدیدار شد؛ پسر مو سبزی بود که مشغول عکس گرفتن از صورتِ پسر دیگه ای بود که با دهن باز خوابش برده بود. با لبخند نمکینی نگاهش رو بین شلوغی دلنشین فضا چرخوند که متوجه خانم جوانی شد که به سمتش میومد. آماندا با روی باز به استقبال اون دو رسید و با محبت لکسی رو در آغوش کشید.

-بستنی قیفی من
-عزیزدلم، خوشحال شدم دعوتمو قبول کردی خیلی وقت بود ندیده بودمت

از لکسی جدا شد و با نگاه مشتاقی سر تا پای مردی که دلِ دوستِ کله شقش رو به دست آورده بود رو از نظر گذروند. لکسی از همون ابتدا روحیه ی خشن و جنگجویی داشت؛ همیشه به دنبال سخت ترین و غیر ممکن ترین چیزها بود...! برای یک دختر بچه ی ریز جثه ی شیطون که روزهاش با آزار و اذیت دیگران میگذشت و شغل حساس وکالت؛ انتخاب همچین چیزی بعید نبود. یک مرد قد بلند و قوی هیکل که وقارو قدرت از چهره ی صمیمیش می بارید...!
لکسی اول دستش رو از آماندا به طرف ریموند و دوباره از طرف ریموند به سمتِ آماندا چرخوند.

-آماندا ریموند ، ریموند آماندا
-خیلی خوش آمدید بفرمایید تا شمارو به بقیه معرفی کنم.

دست ظریف دختر مقابلش رو رها کرد و دنبالش راه افتاد. مردی که در رو براشون باز کرده بود دست به سینه به ستون تکیه داده بود و با لبخند ریزی نگاهشون می کرد. اما مشکل لبخند عجیبِ اون مرد نبود؛ بلکه مشکل، چند مرد آشنایی بود که روبه روش نشسته بودن و با نگاه پر حرفی می پاییدنش. ریموند وقتی چشمش به تهیونگ، جیمین، جیهوپ و مرا افتاد ناخودآگاه ابروهاش بالا رفت. سه مردی که یک مدت زیر نظر گرفته بودشون اما در نهایت چیزی ازشون دستگیرش نشده بود... اول از همه تهیونگ از جا برخواست و با روی باز به استقبالش اومد

-اینجارو ببین چه تصادفی، منو به یاد میاری؟
-امم، راستش خب میدونی؟ نمی دونم چطور باید بگم من واقعا بابت اون قضایا ازتون معذرت میخوام، میدونید که بخاطرِ کارم...
-می دونیم؛ سختش نکن
-شما از قبل همو میشناسین؟ تازه میخواستم بهم معرفیتون کنم.

کوک تکیه ش رو از دیوار گرفت و همونطور که دست دورِ شونه ی آماندا می انداخت چشمکی به ریموند شرمنده زد.

-بسپرش به من همیشه عاشق این قسمتم. خب این آدرینِ؛ همسرِ عزیز من. چند ماهی هست که باهم ازدواج کردیم. اتفاقا لکسی هم تو عروسیمون دعوت بود اما نیومد؛ حالا این هیچی. حدس بزن چه شکلی عروسیمون رو تبریک گفت؟
-چجوری؟
-تو ماشین پلیس با صورتِ خونی برامون فیلم تبریک فرستاده بود. لعنتی حتی درست نمیشنیدیم چی میگه از بس صدای آژیر ماشین بلند بود.

UnConscious | VKOOKUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum