Part 30🎭

2.4K 312 95
                                    

سکوت مثلِ رعد توی یک آسمون ابری تو لحظاتِ بارونیِ شبشون؛ ریشه میزد. مرد حرفی نمی زد و هنوز از سایه ی پشتِ درخت اون دو مرد رو نگاه می کرد که موهای خیسشون رو مدام عقب میزدن. جونگکوک؟ آخرین شاگردی که داشت و در کمالِ ناباوری خبر مرگش رو براش آورده بودن؟ جونگکوک دوباره سرش رو تکون داد و کمی به جلو مایل شد.

- صدام رو به خاطر داری؟
-بیا نزدیک تر

مرد کمی‌تکون خورد و با دست به شاگردِ قدیمیش اشاره کرد. کوک در حالی که قدم هاش رو با ملاحظه برمیداشت سمتِ استادش رفت و لبخند کمرنگی زد. با هر قدم و کمی واضح تر شدن چهره ی مرد لبخندش شدت میبخشید. کسی که سختگیری می کرد و تو تمرین دادن رحمی نداشت اما چند سال در برابر آلبر بی احساس ازش دفاع کرده بود. صبح ها از شدت فشار فرصت نفس کشیدن بهش نمی داد و شب موقعِ شام کنارش مینشست و به کمک دست هایی میرسید که قوت نگهداشتنِ قاشق رو نداشتن.

-می دونستم ببر من هیچوقت نمیمیره.

با اتمامِ جمله ش از پشت درخت بیرون اومد و با محبت لبخندی به پسر کوچولوی تخسش زد. چقدر این پسرِ زیبای آشنا رو دوست داشت. تنها شاگردی که غیر از تسلط استادی با بند عاطفی هم بهش وصل بود. تنها کسی که بهش اجازه داده بود به جای پسرِ فوت شده ش اون رو بابا صدا بزنه. کوک با غمی که توی گلوش مچاله شده بود خودش رو تو آغوش استادش جا کرد اما بعد از چند ثانیه مرد به عقب هلش داد و با ظاهر بی احساسی که واقعی نبود ابرو بالا انداخت.

-گمشو اونور حالا نچسب بهم. این کیه همراهت؟
-همسرمه
-عالیه، همسرتو برداشتی اوردی اینجا نمیگی البر پیداتون میکنه؟
-باید باهم حرف بزنیم بابا
-توکه میدونی من شاگرد جدید نمیگیرم فلفل
-اون شوهرمه. بدخلقی نکن بابا

تهیونگ که حالا به مرد نزدیکتر شده بود و به جای یک مردِ ریش بلند پیر با لباس های رزمی و موهای بلند از بالا بسته شده با مردی خوشپوش و جذاب روبه رو شده بود با دهنی باز نگاهش رو بین دو شخصی که با یک متر فاصله توپِ کلمات رو پی در پی بهم پاس می دادن؛ می چرخوند و لحظه به لحظه گیج و منگ تر میشد.

بعد از رضایت دادنِ آندره برای آموزش آخرین ها به همسر وفادارِ جونگکوک عزیزش؛ کمی احساسِ راحتی و گرما زیر پوست سرد تهیونگ خزید و نفس آسوده ای پلک هاش رو برای چند ثانیه افتادنِ پر از آرامش دعوت کرد.

جونگکوک با پیشبند داخلِ آشپزخونه میچرخید برای پختن غذا برای استادی که اعلام کرده بود شام نخورده و تهیونگ رو زیرِ نگاه تیز و بی پوسته ی آندره تنها گذاشته بود. جوری که تهیونگ گمان میکرد جلوی اون دو چشم ریزِ رنگی هیچ راهِ فراری نداره و آندره میتونه تمام احساسات و افکارش رو بخونه.

-تو مجلس بزرگی که برای کوک برگزار کرده بودی دیده بودمت. یک مردِ ماتم گرفته ی لبریز از بغض که همه ی توانش رو برای گریه نکردن خرج می کرد. اون روز باید میفهمیدم کسی نیستی که فراموشش کنی!

UnConscious | VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora