Part 23🎭

3.6K 362 143
                                    

یک روز بعد، عمارتِ پدری آدرین هرلسون. ساعت هشت شب

-مطمئنین نمیاین؟

جیهوپ همونطور که از پله های روبه روی ورودی پایین می رفت پرسید و گوشه ی پلیور گشاد سبزش رو توی شلوارِ سفیدش فرو کرد. جونگکوک چقدر این سلیقه ی لباسیِ دوست قدیمیش رو میپسندید؛ با اینکه علاقه ای به رنگ های روشن نداشت اما زیبایی این ترکیبِ رنگ توی تن جیهوپ انکار ناپذیر بود.

-آره. خوش بگذره بهتون!

با چشم هایی که به خاطرِ سبزی لباسش رنگ منحصر به فردی به خودش گرفته بود تو چشم های سیاهِ کوک خیره شد و بعد جوری که انگار حرف هاش رو نگفته فهمیده؛ دستی لای موهای تازه کوتاه شده ی خرماییش کشید که رو به بالا حالت گرفته بود.

-باشه عزیزم. پس اگه چیزی لازم داشتین بهم زنگ بزنید

ونتورت همراهِ مِرایی که براش شیرین زبونی می کرد از خونه بیرون زد و خودش رو به سه مردی که روی سنگ فرش ها نزدیک به ماشینِ سفیدی مشغول صحبت بودن؛ رسوند. با دیدن مِرا تو اون لباس های سبز و سفید برق لذتی تو چشم حضار مهمون شد. پلیور سبز گشاد روی شلوارِ جین سفید و کته خزِ سفید..
پلیوری که به سبزیِ لباس جیهوپ که هم رنگه چشم های جنگلیش بود؛نبود. لباس کوچولوی دوست داشتنیش رنگ روشن تری داشت. رنگی نزدیک به چشم های سبز عسلیِ خودش ...

-اوه، بذار ببینم. این پرنسس لباسشو امشب با من سِت کرده؟
-بله ونی کمکم کرد جوزف

کوک با چشم های گشاد از اسمی که مِرا به زبونش آورده بود سرفه ی مصلحتی کرد اما قبل از این که به چیزی بگه جیهوپ با عشق دختری که جای دخترِ خودش بود رو به آغوش کشید.

-میخوام فراموشش کنم. مِرا پیشنهاد داد برای شروع از اسمم شروع کنیم. میتونید بعد این جوزف صدام بزنید...!

و بعد ایستاد بدون نگاه کردن به چشم های خوشحال تهیونگ و جونگکوک به ونتورتی که با لباس های سراسر مشکی گوشه ای ایستاده بود اشاره کرد و با محبت لبخند بزرگی به روش پاشید. هرچند که استرسی که بخاطرِ قرار شام با موسیو میلر مهمون اوقاتش شده بود حواسش رو از همه چیز پرت کرده بود.

-ممنونم بابت این سورپرایز. نمیدونی چه حالی شدم وقتی مِرارو تو این لباسا دیدم
-خواهش میکنم کاری نکردم

کوک با چشم های ریز شده نگاهی به ونتورت مضطرب که با فاصله ازش ایستاده بود؛انداخت. پسری که از منطقه ی موجوداتِ عوضی غیر قابل اعتماد به منطقه ی موجودات عادیِ غیر قابل اعتماد؛ رسیده بود . شاید کمی نرمش رو میشد تو حرکاتش دید. همینکه اجازه داده بود تا ونتورت به مِرا نزدیک بشه به خودیه خود اتفاقه بزرگی بود.

-جیمین گفت میخواد بره پیش مادرش. جینم گفت کاراش تو شرکت خیلی زیاده و احتمالا شب بره خونه ی خودش. ما سه تاهم که داریم میریم بیرون، شما دوتا برای خودتون شام درست کنید. یا میخواین بخرم براتون بیارم؟
-نه خودمون درست میکنیم. شما برین بهتون خوش بگذره، بهتره بعدش یکم برین فرانسه رو بگردین این حالِ گرفته ی ونتورتم درست بشه.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now