اما مِرا بدونِ اینکه صدای پدرش رو بشنوه، خیلی ساکت و مغموم گوشه ای نشسته بود و آسمون رو نگاه می کرد. غم رو به وضوح میشد از چشم های خیره ش خوند؛ جیهوپ قاشقش رو تو کاسه ی سوپ داغش فرو کرد و لبخندِ دلگرم کننده ای به چهره ی غمگینِ دختری زد که در هیاهوی رنگ باختنِ شادی های زندگیش نشسته بود و هیچ تلاشی برای جلوگیری از خاکستری شدن دنیاش نمی کرد.
-به چی فکر میکنی پرنسس؟
-به اینکه کی قراره زمستون بشهنگاهش رو از پشت پنجره کشید و لباس خز دارِ گرمش رو از تنش در آورد و با سلیقه روی دسته ی صندلیش گذاشت. قبل از اینکه جوزف برای بارِ سوم بهش گیر بده بی صدا قاشقش رو برداشت و تو ظرف سوپش فرو کرد که چهره ی خوبش اشتهای کور شده ش رو باز می کرد. جیهوپ آستین یقه اسکیِ سفیدی که پوشیده بود رو از اواسط ساعدش تا آرنجش بالا کشید و گذرا به دختری که از وقت ورود دو چشم سیاهش رو به اون دوخته بود؛ یک کمی هم از سوپش خورد که لپ های یخ زده ش رو به گرمی میبوسید...!
-چطور؟ پاییز که یکی از قشنگترین فصل هاست
-اما من زمستونو بیشتر دوسدارممِرا با نوکِ انگشت هاش موهای بازش رو از روی صورتش کنار زد و دومین قاشق از سوپی که زیر دندونش مزه داده بود رو به لب هاش رسوند و کوتاه فوتش کرد. جیهوپ نگاهی به ظرف خالیش که با نهایت سرعت موادِ داخلش رو بلعیده بود؛ انداخت و دستی روی شکمش کشید؛ به دلیلِ بازدید از گالری نقاشی اون دو ساعت ها سرگرم شده بودن و گرسنگی به استخون هاشون حمله ور شده بود ؛ در حالی که منتظر یک کوه غذا که با مرا سفارش داده بودن، بود به پشتیِ صندلیش تکیه داد.
-چرا؟
-چون مثل پاپا آیان سردِ، مثل بابا آدرین پاک و مثل زندگیمون؛ منجمدِ...!
-زندگی ما منجمد نیست
-هست فقط هنوز نخواستیم باورش کنیم.جیهوپ نگاهی به ساعت مچیش انداخت و دهن باز کرد برای گفتنِ چیزی اما قبل از خروج کلماتی که از احساساتش نشات میگرفت؛ خانمِ میز کناری با حالتی مودبانه و با وقار بهشون نزدیک شد و به روسی چیزی گفت. جیهوپ که متوجه ی حرف های خانم نشده بود نگاهش رو از مِرای شیطونش گرفت و به انگلیسی جوابش رو داد.
-ببخشید، من روسی بلد نیستم
-امم گفتم من از شما خوشم اومده، میتونم باهاتون بیشتر آشنا بشم؟با لبخندِ محترمانه ای دستش رو از روی سینه ش برداشت و حلقه ی قدیمی ای که توی انگشت چهارمش خودنمایی می کرد رو به دختری که با لحن دست و پا شکسته و به زور کلمات مورد نظرش رو ادا می کرد نشون داد. با کمی مکث در حالی که تمرکزش روی نشکستن غرور دختر و بیان واضحِ کلمات انتخابیش بود؛ گفت:
-ممنونم از توجهتون اما من متاهلم، این خانم کوچولوی زیبایی هم که امروز افتخار داده با من شام بخوره؛ دخترمه!
-متاسفم اگه متوجه میشدم ازتون همچین درخواستی نمی کردم، مرسی که وقت گذاشتید آقا
-خواهش میکنم مادمازل!
YOU ARE READING
UnConscious | VKOOK
Fanfictionمَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ عزیزش جونگکوکه زندگی میکنه. عشقی که شش سال پیش طیِ یک تصادف جاده ایِ عمدی و سقوطش به ته دره ی عمیقِ پشت جنگل های کاج، فوت شده. حالا چی می...