Part 46🎭

1.7K 294 166
                                    

دستِ گرمی روی شونه ش نشست باترس عقب پرید اما با دیدن چهره ی همیشه خونسردِ آندره لبخند بزرگی روی لبش نشست.

-بابا
-جانِ بابا؟ اومدم پسرمو با خودم ببرم. بلندشو خودتو جمع کن فلفل کوچولو

جونگکوک از ترس غرق شدن دوباره عرق کرده بود و بی پناه می لرزید که با دیدن چهره ی آشنای آندره و نویدی از آزادی، آرامشی غافلگیر کننده دست و پای تنشِ روی افکارش رو بست. با بغض خودش رو به سینه ی آندره کوبید و اون که با یک دست از میله ی سمت راستش چسبیده بود با دست آزادش اون رو به آغوش کشید و با محبت موهای خیس از عرقش رو بوسید.

-بابا تو اومدی
-یادت نیست؟ قبلا هم بهت گفته بودم شاید نتونم جلوی سر رسیدن ترس هات رو بگیرم اما قول می دم وقتی تو مشت ترس هات گیر افتادی کنارت باشم.
-ما زنده از اینجا نمیریم بیرون . هممون غرق میشیم

آندره رو به جونگکوکی که بی توجه به حضور اکتاو و چند مرد غریبه ای که همراه پدرش از راه رسیده بودن توی سینه ی آندره گریه می کرد و هراس آینده ی نامعلومی که در انتطارش بود رو به نمایش میگذاشت، آروم حرف می زد و  بی توجه به تکون های تقریبا شدید سازمان  دو طرفِ صورت جونگکوک رو گرفت و با لبخندی که دیدنش نصیب هرکسی نمی شد پیشونیِ رنگ پریده ش رو بوسید.

-من قبلا یک پسرمو از دست دادم محاله بذارم این اتفاق دوباره بیوفته. آروم باش و به من گوش کن... میدونم ترسیدی، یادته اول از مار می ترسیدی؟ برای یکی از آموزشات رفتیم صحرا. بالای اون کوه بودیم، هوا گرم بود و تا میخواستی چشمات رو ببندی مار و عقرب سرو کله شون پیدا میشد. یک هفته از ترس نخوابیدی، ولی وقتی دیگه داشتی از بیخوابی خستگی کور میشدی قید همه چیز رو زدی. تو اون شب به ترست بی اعتنایی کردی و تو صحرایی خوابیدی که میدونستی زیر هر سنگش مار و عقرب کمین کرده. دقیقا پنج ماه بعد از برگشتنمون از اون جهنم تو یه مارِ کوچولو برای خودت خریدی که وقتی تو استراحت بودی باهاش بازی می کردی. اون لای انگشتات سر میخوردو تو با نوکِ انگشت میزدی تو سرش ...
الانم باید همینکارو بکنی فلفل، باید ترستو به آغوش بکشی. باید بعد این همه سال باهاش مواجه بشی و ته ذهنت اینو داشته باشی تا وقتی پدرت کنارته، وقتی همسرت پشت سرته. هیچکس نمیتونه بهت صدمه ای برسونه حتی اگه اون کسی که ازش میترسه یه دریای بزرگ باشه.
حالا بدو و این لباسای غواصی رو بپوش وقت زیادی نداریم

تهیونگ با لبخند عمیقی که روی صورتش نشسته بود کپسول اکسیژنش رو پوشید و سمت ایوان رفت که از ترس نمیتونست زیپِ لباسش رو بکشه. کوک بلافاصله به کمک آندره لباس هاش رو پوشید و در حالی که از تکون های هر از چند گاهِ سازمان تهِ دلش رو خالی شده بود در حالی که از بازوی آندره آویزون شده بود محکم دستِ تهیونگ رو گرفت.

-از من دور نشو
-من همینجام زندگیم، هربار که پشت سرت رو نگاه کنی منو میبینی

آندره به پسر جوونی که کنار در ایستاده بود و با نا امیدی سیستمش رو زیر و رو می کرد نگاه کرد.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now