Part 26🎭

2K 334 31
                                    

مرد با چشم های مشکوک، مشغولِ کنکاش فضای مسکوتِ اطرافش شد. حالتِ دفاعی به خودش گرفت و در حالی که اسلحه ش رو از کیف چرمی که زیر کت مشکیش پوشیده بود؛ بیرون میکشید خودش رو قدم به قدم به آشپزخونه ی به ظاهر مرتب، رسوند.
جونگکوک خونسرد بود چون حتی اگه نقشه هم به هم می ریخت به هیچ وجه اجازه نمی داد اتفاقی برای همسرش بیوفته اما، تهیونگ به خاطرِ اولین ماموریتی که فاصله ی نامحسوسی با سر تیترِ " ماموریتِ نافرجام" داشت، به شدت مضطرب شده بود.

مرد با دست آزاد عینک دودیش رو از روی چشم های ریزش برداشت؛ همونطور که انگشت هاش رو روی دسته ی اسلحه ش فشار می داد؛ آماده باش به جلو حرکت کرد.‌ تهیونگ دست جونگکوک رو چسبیده بود و به کفش های چرمی که از لای درِ نیمه باز دیده میشد، زل زده بود و اما جونگکوک با لبخندِ کمرنگی خیره به چهره ی غرق استرسِ تهیونگ...
داشتن همچین عاشقی به قطع یک معجزه بود. این همه سال وفاداری، همدردی، صبوری و حالا...
میشد عمق غم رو تو دو چشم خاکستریش تماشا کرد. هم میترسید، هم نا امید بود و هم ناراحت برای سرنوشتی که به این شکل ورق خورده بود؛ اما هیچکدوم از اینها باعث نمیشد تا ذره ای پشیمون باشه از حضور روی صحنه ی تئاتر زندگیِ جونگکوک...

با اینکه از سالها رقص بی نفس شده بود و پاهاش از کوبیده شدن مکرر روی شیشه خرده های کفِ زمین دیگه جایی برای به دوش کشیدن زخم جدید نداشت؛ هنوزم هم با عشق میرقصید و بی بهانه میخندید...!

قطره درشتِ عرق تهیونگ رو که از شقیقه ش سُر خورد رو تو تاریکی روشنیِ جایی که قرار داشتن، با چشم دنبال کرد. مرد قوی هیکل دو قدم بیشتر به اون دو نمونده بود که صدای عصبیِ رولان بلند شد.

-بیا گمشو برو بیرون، سه ساعت کارت رو گم کردی چهار ساعتم میخوای وقت تلف کنی؟! مگه نمیبینی دلپیچه دارم احمق؟

مرد که یک قدم بیشتر با اون دو فاصله نداشت با صدای عصبانیِ رولان که میدونست براش گرون تموم میشه روی پنجه ی پا چرخید و به سرعت از آشپزخونه خارج شد.
با دور شدنِ مرد، تهیونگ با سستی تو آغوش جونگکوک فرو رفت و نفس زندانیش رو با بازدمِ عمیقی، آزاد کرد. حس ترس، استرس، سردگمی سه رنگ متفاوتی بودن که با قلم موی ثانیه ها روی قلبش کشیده میشد اما هیچکدوم اهمیتی نداشت؛ نه تا وقتی که سرش روی قلبِ تپنده ی کوک جا گرفته بود.
با کمرنگ شدن صدای رولان بوسه ای رو موهای تهیونگ کاشت و لبخندِ کمرنگی زد.

-من نمیذارم اتفاقی برات بیوفته. تو اینو میدونی دیگه؟
-آره.
-پس از هیچی نترس تا وقتی من دستتو گرفتم.

تهیونگ سر تکون داد و با نفس عمیقی، عطرِ تن معشوقش رو سر کشید. رولان در رو پشت سر خودش بست و با قدم های محکم و بیقراری جهت مخالفِ اون دو، راه افتاد. با صدای کمرنگ کوبیده شدن در دستشویی کوک تهیونگ رو از آغوشش جدا کرد و دستی به صورت خوشگلش کشید.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now