Part 17🎭

3.4K 408 70
                                    

و بعد از لبخندِ خوفناکی درحالی که به نرده ی زنگ زده ی کنارش تکیه میداد تا فشار رو از روی پای زخمیش برداره. با یوزیِ خوش دستش همه ی آدم های حاضر رو تارو مار کرد جز یک نفر. مردی که باترس به افرادِ کشته شده ش خیره شده بود و خودش رو روی زمین میکشید..!
-کجا؟

تهیونگ لنگ زنان خودش رو به جونگکوک رسوند و نگاهِ وحشتناکی حواله ی مردی که با ترس بهشون خیره بود؛ کرد.
-دخترِ ما رو میدزدی؟
-دخترِ مارو میزنی؟
تهیونگ خشمگین پاش رو روی کف دستِ مرد گذاشت و دستش رو ساکن کرد. پوزخند پررنگی به چهره ی غرق استرس مرد زد و بعد مسلسلش رو سفت چسبید.
-با این دستت زدیش نه؟
اما قبل از اینکه لب های مرد از هم جدا بشن از هر یک سانتی متر به دست مرد شلیک کرد. جونگکوک میونِ فریاد های مرد که صداش بین سکوت طبیعت میپیچید ، نگاهی به مِرا انداخت که با صورتِ کبود هنوز هم بیهوش بود و به دختر جوونی که یکقدم جلوتر از بقیه ایستاده بود، اشاره کرد.
-میشه دخترمو نگه داری؟
-ب..بله...
دختر سریع مِرا رو از آغوش پدرش جدا کرد و در حالی که به چهره ی دوست داشتنیش خیره بود عقب کشید . کوک کنار مرد که عملا یک دستش رو از دست داده بود نشست و پوزخندی درست مثلِ خودش، بهش تحویل داد.
-همینطوری دختر مارو دزدیدی؟ یا برای دزدیدن دخترم اومدی پیشمون؟ نمیتونم بگم اگه بگی زنده میذارمت، چون در هرصورت میمیری. اما اگه واقعیتو بهم بگی روی دردناک مردنت یا راحت مردنت تاثیر داره. خب؟ میشنوم

مرد با گریه به دستِ سوراخ سوراخش نگاه کرد و با التماس سمتِ جونگکوک برگشت. لحظه ای که براش شاخ و شونه می کشید و پوزخند حواله ش میکرد فکرشم نمیکرد کمتر از یکساعت کارهاش اینطوری تلافی بشه و این بلاهای وحشتناک سرش بیاد. هیچوقت فکر نمیکرد که انقدر دردناک به تهِ راه برسه .
-من..‌ نمیدونم ... آی ...ما رفته بودیم.. ماهیگیری... هرچی که دیدیمو.. صید کردیم ...
-اما تورتو بد جایی انداختی حیوونِ دست آموزِ ژنرال. نگران نباش، رئیستم خیلی زود میفرستم پیشت!

نگاهِ سردی حواله ی مرد کرد و بعد در حالی که به " منو بکش " های متوالیش بی اعتنایی میکرد؛ همونطور با ضجه های دردناک رهاش کرد تا خودش ذره ذره بمیره. بعد از بوسیدن صورتِ رنگ پریده ی تهیونگ به دختر ها کمک کرد تا همراهشون راه بیوفتن. چه تصادف جالبی، سوژه ی بعدی کسی نبود جز ژنرال که فردا تمامیِ دختر های دزدیده شده این یک سه اخیر رو قاچاق می کرد. ژنرال مهره ی مهمی بود که اسلحه های بین المللی رو جا به جا میکرد و در این بین؛ به قاچاق خریدو فروش انسان هم مشغول بود. یک ابر قدرتِ فاسد که کارش واق واق کردن برای آلبر متکبر بود. استفاده ی نا به جا از قدرت، سزایی نداشت جز مرگ ...!

تهیونگ به مردی که قفسه ی سینش بالا و پایین میشد نگاه کرد و بدون اینکه وقفه ای در راه رفتنش ایجاد کنه، با خونسردی گلوله ای تو صورتش خالی کرد. انگاری که دیگه ترسی از آدم کشی و قتل نداشت...
حق با جونگکوک بود "وقتی یکبار شاهد خون باشی، تمامِ ترس های وجودت به رعشه میوفتن و از بین میرن. همه ی این هستی، تمام متعلق به دستورِ اولین هایین که ما خواسته یا ناخواسته انجامشون میدیم." و این، اولین خواسته ی ناخواسته ی تهیونگ بود؛ کشتن چند مردِ متجاوزی که دخترش رو برای مدت کوتاهی ازش دزدیده بودن. حتی با فکر کردن به آینده ای که با این کار سهم مرا بود هم تا حدِ مرگ خشمگین میشد. این کمی آزار دهنده و جدید بود اما برای کوک، اصلا عجیب نبود.
برای پسری که از نوجوانی خوی سرکش و وحشی ای رو تو وجود خودش پرورش داده بود و زیر دستِ سخت گیر ترین استادها، آدم کشی رو یاد گرفته بود دیدن قتل کردنِ مردی که دخترش رو از مرگ احساس نجات داده بود؛ اونقدر ها هم عجیب نبود...

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now