ونتورت مشغول تا کردن جوراب های طرح دارِ فانتزیش از گوشه کنار اتاقش بود که آندره تو چهار چوبِ در ظاهر شد. می تونست از اون فاصله ی دور هم بوی عطری که نم نم تو فضای اتاقش میپیچید رو حس کنه. عطر تلخی که به راحتی بوی پیتزای نیمه خورده شده ی روی میز کنار تختش رو میپوشید و به شیشه های کوتاه و بلند رنگارنگی که جلوی آیینه ی اتاقش شب نشینی می کردن، پوزخند می زد.
جوراب باب اسفنجیش رو توی مشتش گرفت و همونطور که برای لنگه ی پاتریکش زیر تخت خم شده بود به آندره خیره شد که مشغول تا کردن آستین پیراهنش بود که به واسطه ی این کار رگ های برآمده ی دستش رو به نمایش گذاشته بود.-چیشده اومدین سراغ من پدر بزرگ؟
-جیمن منو فرستاد دنبال تو تا ببینم برای قرارِ امشبت حاضری یا نه.با لبخند فوق العاده محوی گفت و دست به سینه شد؛ سالها در سودای یک خاطره ی کوتاه از بچه ای کوچولو سر کرده بود که صداش بزنه پدر بزرگ و حالا به لطفِ حضور پسر قهرمانش، به علاوه ی مرای شیرین خانواده ی هرلسون، نوه ی دیگه ای به اسم ونتورت پیدا کرده بود. ونتورت لنگه ی پاتریک جورابش رو پیدا کرد و بعد با سوراخِ بزرگی که داشت مواجه شد. بی حال روی زمین دراز کشید و همونطور که انگشت اشاره ش رو از سوراخ رد می کرد ناراحت پوفِ بلندی کشید.
-بیخیالش شدم، من نمیتونم یک قرارِ جدی رو تحمل کنم اونی که من میخوام باید تو قرارمون انقدر جسارت داشته باشه که بتونه برای عشقِ من حتی سرخپوستی هم برقصه
-اینکه دوستداری همراهِ عشقیت تو قرار اولتون برات سرخپوستی برقصه انقدر احمقانه ست که حتی دلم نمیاد یه لگد حواله ی اون صورتِ بدترکیبت کنم. بلند شو قبل اینکه مجبورت کنم سر قرار اولت با ویلچر بری حاضر شو .با سرتقی انگشت اشاره ش رو که از سوراخ جورابش بیرون مونده بود رو تکون داد و غمگین در حالی که به عمقِ نداشته های مورد نیازش پی برده بود به پهلو چرخید.
-من لباس مناسب ندارم
-جیمین داره
-ساعتای گرون دستبندایی که پسرای با کلاس میندازنم ندارم
-جیهوپ داره
-مدل موی جذابیم ندارم
-نیک درستش میکنه
-بابا بو گوه میدم، اونو میخوای چیکار کنی؟
-ادکلنمو میدم بهت
-جون من
-اره
-همینکه الان زدی رو میگی؟
-اره
-بگو تو بمیری؟
-بلندشو ونتورتآندره یقه ی ونتورت خر ذوق رو گرفت و درحالی که جسم نحیفش رو روی زمین میکشید به نشیمن رفت. جیمین که مرا رو روی شکمش نشونده بود و باهاش بازی میکرد با دیدن آندره ی دست به جیبی که با پرستیژِ منحصر به فردش ونتورت رو با شلوارِ گل گلیه زرد رنگش دنبال خودش می کشید، نگاه عجیبی به جیهوپ انداخت و اون که طبق معمول برای خالی کردن ذهنش با بالا تنه ی برهنه مشغول نقاشی بود با دستمال رنگ روی سینه ش رو تمیز کرد.
-همه دست به کار شین باید یه میمونِ بازیگوش رو به یه خرِ متشخص تبدیل کنیم. درسته هر دو مضحکن اما بهرحال یکیش کمی بهتره
-دستت درد نکنه بابابزرگ این بود رسم نوه داری؟
-پسر عزیزم کم زده تو وجودت که الان تعجب میکنی؟ لازمه یاداوری کنم ایان بداخلاقیاشو تمام و کمال از من به ارث برده؟ بتمرگ اینجا ببینم
YOU ARE READING
UnConscious | VKOOK
Fanfictionمَدهوش🃏 تهیونگ یک نویسنده ی مشهور با اسم هنریِ (آدرین هرلسون) که با دخترِ 6 ساله ش، مِرا که یادگار از همسرِ عزیزش جونگکوکه زندگی میکنه. عشقی که شش سال پیش طیِ یک تصادف جاده ایِ عمدی و سقوطش به ته دره ی عمیقِ پشت جنگل های کاج، فوت شده. حالا چی می...