Part 35🎭

2.2K 350 93
                                    

جنگل کاج_عمارت بزرگ آلبر مترلینک

انگشتِ شستش رو روی قاب عکس قدیمیش کشید و چشم هاش رو بست. اما با بسته شدنِ چشم هاش قطره اشک درشتی روی چهره ی خندونِ پسر بچه ی داخل عکس چکید. پسر بچه ای که کنار سفیدپَرش نشسته بود و از ته قلبش رو به دوربینِ پدر پلیسش می خندید. پدری که تولد شش سالگی پسرش رو با کلی عروسک و خوراکی جشن گرفته بود و با علاقه ذوق شیرینش رو که با دندون های خرگوشیش به رخ می کشید؛ شکار می کرد. سال های زیادی از اون روزها گذشته بود، حالا حتی تصوری هم از چهره ی پسرش نداشت. پسری که شب ها خوابش رو می دید اما هیچوقت چهره ای نداشت...
دستمال خسته خیس که بارِ اشک های جولیان رو به دوش میکشید تو آغوش خودش مچاله شده بود و در برابر بسته شدن چشم هاش مقاومت می کرد...!

-پسرِ قشنگ من، تنها دارایی ای که برام مونده. نمی دونم کجایی، چیکار میکنی . عاشق کسی شدی یانه؟ اما خیلی دیر کردی؛ خسته شدم از اینهمه دوری. زودتر خودت رو به من برسون پسرِ قشنگم. دونه برفِ خوشگلم منو بیشتر از این منتظر نذار...

و لقبِ دونه برفی که جولیان برای جونگکوکش خرج می کرد و جونگکوک؛ برای تک دختر مهربونش. تنها قابِ عکسی که از پسرش داشت رو روی سینه ش فشرد و از ته دل، گریه کرد...! بیشتر از این توان دوری نداشت، چرا این سالها برای دیگران زندگی بود و برای اون ها؛ شهری از شهر های جهنم؟!
گریه کرد و به جای خالی شدن؛ لحظه به لحظه لبریز تر شد. صدای قدم های محکمی رو که تو سکوت راهرو شنید از جا پرید و قابِ عکس کوک رو روی پاتختی گذاشت؛ صدای این قدم هارو رو خوب میشناخت. صدایی که همیشه با بی رحمانه ترین حالتِ ممکن، خبر ورودِ فرشته ی عذاب زندگیش رو تو ذهن تهی از خوشیش منعکس می کرد؛ با نفس عمیقی اشک هاش رو پس زد و بافتنی نصفِ نیمه ش رو از روی صندلی قاپید.

-سلام جولیان

آلبر با لبخند چندش آوری سرش رو از لای در دراز کرد و خیره به جولیانِ مغموم اما اخمویی که با سرعت خیلی زیادی کلاه مشکی رنگی رو برای شخصِ نامعلومی می بافت؛ ابرو بالا انداخت اما در جوابِ سلامی که داده بود هیچ چیز جز صدای ضعیف برهم خوردنِ میله های بافتنی نصیبش نشد.

-حالت چطوره؟

در رو کامل باز کرد و با قدمِ بلندی وارد اتاق شد اما به جای ورودِ کامل به زندان چند ساله ی همسرش؛ به چهار چوب در تکیه داد و دست به سینه ایستاد. تار موهای سفیدی روی شقیقه ی جولیان خودنمایی می کرد؛ درست وقتی که یک طره موی ناخلف روی پیشونیش ریخته بود و نگاهش رو به وجود خودش معطوف می کرد. بازهم جوابی از جانبِ جولیان نصیبش نشده بود که تکیه ش رو از دیوار گرفت و شروع کرد دورِ اتاق چرخیدن. اتاقی که بزرگ و فوق العاده زیبا بود؛ اما مگه با این زیبایی، چیزی از زشتی های زندگی جولیان کسر می شد؟! به قطع که نه...!

-دیدم متیو برات کلی کتابِ جدید خریده، حتما این روزها خیلی سرت گرمه

کنارِ قفسه ی ساده ی کتاب های جولیان ایستاد و گذرا نگاهش رو روی کتاب ها چرخوند. جولیان کتاب های زیادی داشت به طوری که کتابخانه ی بیست متریش تماماً پر بود. بی هدف انگشتش رو روی جلد های مختلف کتاب ها می کشید که چشمش به کتابِ آشنایی خورد "چشم هایش می خندید " . اون قفسه رو خوب می شناخت؛ قفسه ی کتاب های مورد علاقه ی همسرش، جولیانی که بی خبر از اینکه نویسنده ی چند کتابِ مورد علاقه ش داماد نویسنده ش و مخاطب همه ی اون نوشته ها پسرِ خودش بود چند جلدی رو به علاقه مندی هاش اضافه کرده بود و با لبخند هر از چند گاهی گردو غبار روشون رو با دستمالِ نم داری پاک می کرد.

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now