Part 20🎭

3K 381 138
                                    

رنگ از رخِ جیهوپ پریده بود، قلبی رو توی سینه ش حس نمی کرد. آستین لباس جین مدام تو مشت عرق کرده ش مچاله می شد. جونگکوک به چشم هاشون نگاه نمی کرد و جیهوپ و جین با ته مونده ای از امید دنبالِ نگاهی میگشتن که شوخیِ زشتشون رو توجیه کنه اما وقتی با سر پایین افتاده ی تهیونگ و جیمین رو به رو شدن، نفسشون برید.

-تو قاتلی؟

جیهوپ با بهت پرسید و به جونگکوک که سر دردمندش رو به شیشه تکیه داده بود و با ناراحتی چشم هاش رو بسته بود نگاه کرد. لب هاش رو باز کرد و شروع کرد به تعریف داستان زندگیش...
داستانی که هیچ قسمتِ شاد و روشنی نداشت. سراسر سیاهی و تیرگی بود...

جونگکوک گفت و جیهوپ بیشتر توی کاناپه فرو رفت.
جونگکوک گفت و جین نفس کشیدنش سخت تر شد.
جونگکوک گفت و جیمین گریه کرد.
جونگکوک گفت و تهیونگ سیگار کشید.

وقتی حرف هاش به پایان رسید حضور جیهوپ رو در کنارش حس کرد. عطر شیرینی که توی مشامش پیچیده بود باعث پایین ریختن قلبش شد. برگشت، با چشم های پر از افسوس نگاهش کرد اما هنوز به خودش نیومده بود که صورتش به سمت مخالف پرت شد. جیهوپی که نماد مهربونی بود با گریه کشیده ی محکمی به جونگکوگ زد و دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای گریه هاش رو مهار کنه.
تهیونگ و جیمین به سمت اونها مایل شدن اما با اشاره جونگکوک عقب ایستادن و به ضربه هایی که با گریه روی سینه و صورتش فرود میومد نگاه کردن.
جیهوپ با ضجه به سینه ی جونگکوک میکوبید و اون با لبخند غمگینی خیره خیره تنها نگاهش می کرد.

-شش سال نبودی و الان اومدی میگی قاتلی؟ آدم میکشی؟ شغلت اینه؟ دشمنات میخواستن بکشنت؟ میدونی تو این چند سال چی به ما گذشت؟ بهم گفته بودی مراقب خودتی تا من تکیه گاهمو از دست ندم.
اینطوری مراقب خودتی؟ با اسلحه کشیدن رو سر این و اون؟ به اون دختری که طبقه ی بالا خوابیده فکر کردی؟ اینهمه سال نبودی براش پدری کنی الان برگشتی و داری با حماقتات اون یکی پدرشم ازش میگیری؟

ضربه ی دیگه ای زد و با صورت خیس از اشک دست مشت شده ش رو روی قلب بیچاره ش گذاشت.

-تو چطور ادمی هستی؟ تو این سینه ی کوفتیت تپشی هست؟ تو این قفسه های سفت قلبی زنده ست؟ اون مرد بدبختو میبینی؟ میخوای لختش کنم با دقت به بدنش نگاه کنی؟ میخوای ببینی چه بلایی سرش آوردی؟ میخوای دکترشو بیارم سالهای نبودتو بهت بگه؟ اینکه چطوری خودشو کتک میزد؟ اینکه چطوری دست و پاشو میبرید حس کنه هستی؟ تویِ عوضی که از عشق تنها زخم براش به یادگار گذاشته بودی؟!

عقب کشید و با دو حرکت دستش لباسش رو پاره کرد و بدنِ سوخته ای رو به نمایش گذاشت که هیچکس تا حالا ندیده بود.
-میدونی کی جسدتو از ماشین کشید بیرون؟ خوب نگاه کن. به مردی که سینه سپر کرد تا اسطوره ش رو از ماشینی که میسوخت بیرون بکشه خوب نگاه کن. به جیهوپی که رفته بود جنگل شکار کنه برای یه شام دوستانه اما به جای شکارش گوشت سوخته مردی که ازش بت ساخته بود رو پیدا کرد، نگاه کن. خوب نگاه کن... خیلی خوب...
ببین چطور خاطرِ رفتنت رو زندگیم موند ...

UnConscious | VKOOKWhere stories live. Discover now